مرد کهنسالی، در حالی که دست زنی را گرفته بود و به آرامی روی سنگریزهها راه میرفتند، به من نزدیک شدند.
لحظهای به دریا و ماهیگیرها خیره شدند و سپس نزدیکتر آمدند.
در حالی که شاید به خاطر باد خنک، از گوشهی یک چشم و نوک بینیاش
قطرههای آب آویزان شده بود از من پرسید:
- اینجایی که تو قلاب می اندازی ماهی هست؟
-بله، هست، ولی من هنوز نگرفتهام.
-اممم، اونجا در نزدیکی آن خانهها مردان زیادی ماهی میگیرند.
بیشتر شان ماهی گرفتهاند. چرا اونجا نرفتی؟
-خب...اونجا ماهی بیشتره، ولی خیلی شلوغ بود.
-بله شلوغه...چون ماهی زیاده. حدس میزنم یا از هند هستی یا از
افغانستان...
- دومی درسته. از افغانستان هستم.
- آها، درست حدس زدم. اینجا در مالمو از افغانستان افراد زیادی
زندگی میکنند.
- بله، افغانها همهجا هستند.
- تو اهل کدام شهر افغانستان هستی؟
-من از مزارشریف هستم، شمال افغانستان، همسرحد با ازبیکستان.
- آها، من در ۱۹۷۲ افغانستان بودم.
-
چه جالب. چی کار میکردی آنجا؟
- ما یک گروه گردشگران از کشورهای مختلف بودیم که از اروپا تا دور
آسیا را رانندگی کردیم. در این مسیر از ایران وارد هرات شدیم و از آنجا تا کابل
رانندگی کردیم. بامیان رفتیم و سپس از طریق جلالآباد وارد پاکستان و هند شدیم.
- خیلی جالبه، آن زمان افغانستان امن بود، اما وضعیت حالا را حتما میدانید.
- بله بله متاسفانه...
- از جریان بازدید تان از افغانستان عکس دارید؟
- بله دارم، اما در خانه است. حالا نزدم نیست. عکسهای خوبی دارم. ما
آزادانه در شهرها و روستاها رانندگی میکردیم، در مسیر ها کمپ میزدیم و بی هیج
تهدیدی از آب و هوای خوبش لذت میبردیم...
- خوش به حالت که آن زمان رفتی و دیدی، حالا که همهچیز وحشتناک شده
در افغانستان...میتوانی عکسهایت را از جریان بازدید از افغانستان به من بفرستی؟
-بله، میفرستم. اما چگونه بفرستم؟
-من واتساپ دارم، میشه آنجا بفرستی.
- من واتساپ بلد نیستم، ایمیلات را بده می فرستم...
مرد کهنسال در حالی که داشت صحبت میکرد، متوجه شد که خانمش سردش
شده و اندکی میلرزد. گفت، خوشحال شدم، باید برم که نواسههایم منتظر اند.
خانمش دست تکان داد و گفت: شانس خوب، امیدوارم ماهیهای زیادی
بگیری.
اسم مرد هُکان بود و امیدوارم عکسهایش را بفرستد.
0 Comments