ساعت هفت صبح روز شنبه چهاردهم
آگست، با تجدید نیرو برای روزهای جدید، به سمت مرکز کوچک صحی که در آن کار میکنم
حرکت کردم. سوار تکسی بودم و هنوز به محل کار نرسیده بودم که پدرم تماس گرفت:
-
کجایی زینب؟
-
نزدیک محل کارم هستم پدر. چرا؟
-
طالبان به دروازههای ورودی شهر
رسیده اند. زود برگرد به خانه.
-
پدر جان، نگران نباش، من در
مسیر دیدم که سربازان زیادی از شهر محافظت میکنند و طالبان نمیتوانند این شهر
مهم و پر از نیروی دفاعی را تصرف کنند.
صدای پدرم لرزان و پر از ترس
بود.
وقتی به محل کارم که در مرکز شهر مزارشریف است رسیدم، شهر شبیه روزهای گذشته شلوغ نبود و مغازهها نیز هنوز باز نشده بودند. از صدای موسیقی دلنواز رستورانها، کافهها، فروشگاهها و صداهای کودکان دستفروش که مشتریان را صدا میزدند خبری نبود. با خودم گفتم، هنوز زود است، حتماً مردم تصمیم گرفته اند امروز دیرتر سر کار بیایند. نمیتوانستم با حقیقتی که در چند قدمیام بود کنار بیایم. در مقابل ترسی که پدرم را در خود فشرده بود مقاومت میکردم.
نخستین کسی بودم که به محل کارم
رسیدم. در برنامۀ روزانهام برای آنروز، ملاقات سه خانم باردار بود که یکی از آنان
سر وقت رسید و از دو تن دیگر خبری نشد. خانمی که برای انجام معاینات آمده بود، پر
از ترس و اضطراب بود. برخلاف روزهای قبل، برقع پوشیده بود و میگفت پس از سالها و
به دلیل اینکه ممکن است هر لحظه شهر به دست طالبان بیافتد، برقع پوشیده است و
هنگام راه رفتن با برقع دچار نفستنگی و اضطراب میشود.
از دو خانم دیگر که زمان
ملاقات داشتند خبری نشد. حوالی ساعت دوازده روز، تعداد اندکی از مغازهها که باز
شده بودند، سریع بسته شدند و مردم نیز به سرعت عجیبی از جادهها غایب شدند. از محل
کارم بیرون شدم تا اوضاع شهر را ببینم. شهر در وحشت فرو رفته بود. زندگی تعطیل شده
بود و من به خودم قبولاندم که همهچیز تمام شده است.
https://www.standaard.be/ |
ما هر سه توافق کردیم که با
پوششی که صبح از خانه به محل کار آمدهایم دوباره به خانه بر نمیگردیم چون ممکن
است در مسیر طالبان ایستهای بازرسی ایجاد کرده باشند و به جرم رعایت نکردن حجاب
اسلامی به دام آنان بیافتیم.
به رانندۀ تاکسی که هر روز مرا
به محل کارم میرساند تماس گرفتم. او گفت، هنوز کار میکند، چون بسیاری از قسمتهای
شهر بدون درگیری به دست طالبان افتاده و خطر وقوع درگیری نظامی و انفجار زیاد نیست.
به او التماس کردم که به خانه ما برود و سه دست لباس که مادرم آماده کرده است را
با خود بیاورد.
پدر و برادرانم نمیتوانستند
دنبال من بیایند. یکی از آنان که قبلاً عضو نیروهای ارتش بود پنهان شده بود و
دیگران نیز توصیه کردند که اگر با تاکسی به خانه برگردم مصوونتر است.
رانندۀ تاکسی ساعتی بعد، با سه
دست لباس مادرم به محل کارم رسید. من و دو همکارم لباسهای مادرم که زن سنتی و
بزرگسال است را با برقعهای که هنگام راه
رفتن خاکهای روی جاده را اینسو و آنسو پخش میکردند پوشیدیم و به سمت خانه حرکت
کردیم. برای نخستینبار فهمیدم که جهان به معنی واقعیاش تاریک و پر از اضطراب
است، وقتی آنرا از شکافهای یک برقع تماشا کنی.
وقتی خانه رسیدم، مادرم گفت: این
حال و روز را ببین. دختر شاد و پر انرژی 25 ساله، در ساعات نخست حاکمیت طالبان،
تبدیل به یک زن افسرده و مضطرف 60 ساله شده است. شکر که سالم به خانه رسیدی دخترم.
تا شام آنروز که نفسهای در
سینه حبس شده بود، پرچم طالبان در مرکز شهر مزارشریف بلند شد و شهر تحت حاکمیت
گروهی رفت مدعی است سربازان خدا برای تطبیق شریعت اسلامی در روی زمین استند.
از خودم بارها پرسیدم که فردا و روزهای بعد چگونه به محل کار بروم؟ آیا اصلاً اجازه دارم از چهاردیواری خانه بیرون شوم؟
0 Comments