سال 1389، گزارشنویس یک هفته نامه محلی به نام تراوش
در شهر مزارشریف بودم. مدیر مسئول هفتهنامه، دوست عزیزم آقای دکتر سکندری بود.
مدیر مسئول، مدتی برای ادامۀ تحصیل به خارج از کشور رفت و تقریباً همه کارهای هفته
نامه، روی دوش من که تازه کار و پر از هیجان بودم افتاد.
من مواد هفته نامه را تهیه میکردم، به مدیر مسئول میفرستادم،
بررسی میکرد و پس از تایید محتوا به چاپ میرفت.
گزارشهای محلی را خودم تهیه میکردم، مقالات و نوشتههای
ادبی را برخی از شاعران و نویسندگان بلخ مینوشتند و سرمقاله و برخی مقالات دیگر
را نیز مدیر مسئول مینوشت.
برخی از نویسندگان و شاعران بلخ، به طور مداوم در
دفتر هفتهنامه رفت و آمد داشتند و مطالب شان را برای نشر میآوردند.
یکی از هفتهها، حنیف ثابتی، یکی از طنزنویسهای
مزارشریف، تماس گرفت و گفت: مختار بچیش یک طنز کاغذ پیچ نوشتم، در هفته نامه نشر
میکنی؟
چون قبلاً مطالب و طنزهای آقای ثابتی را نشر کرده
بودیم و ایشان از افراد مورد تایید مدیر مسئول هفته نامه نیز بود، گفتم بله، حتماً
نشر میکنیم استاد.
حنیف ثابتی متن طنز را در یک فلش به من آورد و من کاپی گرفتم.
طنز را خواندم، خندیدم و در صفحهیی که مخصوص ادبیات بود جابجا کردم. ثابتی گفت،
یک خواهش دارم. نام مرا اینبار ننویس. نامش را ننوشتم. مطالب هفته نامه که نهایی
و آمادۀ نشر شدند، به مدیرمسئول فرستادم تا بررسی کند. اتفاقاً همان هفته، مدیرمسئول
در دسترس نبود و پیام فرستاد که خودت مرور کن، وقت ندارم.
هفته نامه رفت زیر چاپ و من طبق معمول آنرا در شهر توزیع
کردم.
شفیق پیام حنیف ثابتی |
وقتی حنیف ثابتی طنز را به من سپرد و آنرا خواندم، فکر کردم شفیق
پیام نیز مثل بقیه قهرمانهای داستانها و طنزها، یک نام خیالی است. هرچند به شدت
توهینآمیز بود، ولی از آنجا که فکر نمیکردم، شفیق پیام شخص حقیقی باشد، آنرا به
حساب طنزهای رکیک عبید زاکانی گذاشتم.
به حنیف ثابتی زنگ زدم و گفتم، مرا به جنجال انداختی استاد.
ثابتی گفت چه شده؟
گفتم مرا دادستانی احضار کرده و در رابطه به نشر طنز شما که
در آن یک شخص حقیقی توهین شده، پرونده تشکیل داده.
گفت، آها... میدانم کار کدام حرامی است. خو خیر...تماس را
قطع کرد.
هرچه تلاش کردم، ثابتی دیگر با من تماس نگرفت.
ثابتی کار خودش را کرده بود. حالا من و بودم شفیق پیام.
شماره تماس پیام را یافتم. زنگ زدم، گفت کلبۀ فرهنگی بلخ
بیا.
رفتم، دیدم که یک آدم چاق، با نگاههای مهربان و لبخندی که
در وقت عصبانیت نیز فراموش نمیکند.
برایش ماجرا را توضیح دادم و گفتم که من اغفال شدم و این
نوشته از حنیف ثابتی است.
گفت، میدانم، همینکه خواندم از لحن نوشته دریافتم که مال
همان آدم بی عقل است.
پیام گفت، میتوانم با پیگیری دادگاه، ترا به زندان بکشانم
و ثابتی را نیز با موتر لِه کنم. ولی شاید این کار را نکنم، چون ثابتی یک بیچاره و
بی عقل است و تو هم توسط او اغفال شدی.
پیام، به اینکه شکایت خود را از دادستانی پس بگیرد راضی
نشد. بلاخره به مویسفیدهای شهر که روی شفیق پیام تاثیرگذار بودند مراجعه کردیم.
پروندۀ من در دادستانی بسته شد، اما نمیدانم ثابتی زیر موتر لِه شد یا بخشیده شد.
پسانتر فهمیدم که شفیق پیام نیز طنزنویس بوده و حریف او حنیف
ثابتی، از من به عنوان تربیون استفاده کرده.
این مورد برای من بسیار آموزنده بود.
یاد آن روزها بخیر.
0 Comments