چیزهای زیادی را باید بنویسم. بغضهای زیادی را باید بیرون
بدهم. در مورد اتفاقات زیادی باید حرف بزنم. گوشههای تاریک و خاک خورده ذهنم را
که گاهی یادآوری از آن ها مرا آتش میزنند باید باز کنم. باید آن تکههای سیاه را
از ذهنم، از دلم و از اعماق وجودم بیرون بکشم. چگونه میتوانم این کار را بکنم؟ با
کسی در این مورد حرف بزنم؟
در گوشهی بنشینم و بلند بلند حرف بزنم... با خودم، با درختها
و دیوارها...
بنویسم؟ در وبلاگم یا کتابچه خاطراتم؟ یا هم در فیسبوک و
توییتر که چندتا جارچی لایک و کامنت کنند...نمیدانم...
اما گاهی که به یاد کودکیام میافتم، آنروزهای تباه آزارم
میدهند. کودکی و نوجوانی...چرا من سزاوار آن همه رنج و تنهایی بودم؟
نه. نباید در این مورد شکوه کنم. بیهوده است. میلیونها تنِ
دیگر در شرایط بدتر از من بودند...
من باید سخت و مقاوم بمانم!
سخت و شکست ناپذیر!
هرچند ناچیز و ناتوانم.
0 Comments