نیمه‌شبی در جنگل‌های شمال


قطارِ شب، با صدای آرامی که در دل تاریکی می‌پیچد، جنگل‌ها و دریاچه‌ها را یکی پی دیگر طی می‌کند. از جنوب به شمال سویدن می‌روم. از گرما به سرما.  آفتاب به برف. 
از جنوبِ شلوغ به شمال آرام و خلوت.
 در کوپه تنهایم و گاهی روی تخت وسطی گاهی روی تخت بالایی دراز می‌کشم.  بالشتم را  گاهی کنار پنجره و گاهی برعکس می‌گذارم. اما خوابم نمی‌برد، در حالی که همه خواب اند و هیچ صدایی -جز خُرخُر یک مرد از کوپه پهلویی‌ام- شنیده نمی‌شود.
ساعت ۲ شب است و قطار در وسط یک جنگل که برف آنرا در این وقت شب روشن نگه‌داشته توقف کرده. نمی‌دانم چرا توقف کرده اما خخوش به حالی کسانی که خواب اند. خواب در وسط جنگل‌های شمال سویدن.
من بیدارم و ناچار به این صفحه لعنتی رو می‌آورم. وا به حال من که با لذت بردن از چنین موقعیتی بیگانه‌ام.
  

Post a Comment

0 Comments