هواپیما بالهایش را روی
اقیانوس پهن کرده و دل آسمانِ صاف و زلال را به سمت شهر کپنهاگن میدرید. آفتاب
هنوز بر بالهای هواپیما میتابید و من به دور دستها که فقط ابر، آب و آسمان بود
خیره شده بودم. شعاع نارنجی آفتابِ در حال غروب که بر بالهای هواپیما و سطح
اقیانوس میتابید تماشایی و آرامبخش بود.
تلاش داشتم با تماشای
منظرههای دلنشینِ روی اقیانوس، از خستگی و بیخوابی چند شب و روز گذشته اندکی
بکاهم. دیری نپایید که مهماندارِ هواپیما با برگهی در دست سراغم آمد و این خیال مرا باطل کرد.
از پنجره کوچک هواپیما چشمهایم
به خط خطیهای زیر ابرهای پراکنده دوخته شده بودند. ظاهراً نشانی از یک شهر بود،
اما از آن ارتفاع نمیشد تشخیص داد که شهر است تا شعاع نوری بر سطح آب. مهماندار
از فردی که در صندلی دست چپم نشسته بود پرسید: شما مختار وفایی هستید؟
با شنیدن صدای مهماندار، از
آن منظره تماشایی چشم بریدم و به وی که مرا جستجو میکرد نگاه کردم. مطمین نبودم
که نام مرا پرسیده، منتظر ماندم تا صحبتش با افرادی که در دو صندلی دست چپم نشسته
بودند تمام شود.
مهماندار یک سینی کوچک در
دست داشت که روی آن یک بوتل شراب 250 ملی لیتری، یک گیلاس جوس نارنج، یک گیلاس خالی،
دو پاکت میوه خشک، یک کارت با دست نوشته به زبان انگیسی و چند پرده دستمال کاغذی بصورت
منظم تزئین شده بودند.
مهماندار پس از آنکه
صحبتش با دو مسافر صندلیهای سمت چپ من تمام شد، از من پرسید: معذرت میخواهم آقا،
فکر کنم شما مختار وفایی باشید؟
گفتم: بله، مگر چه شده؟
مهماندار کارت دست نوشته
و آیپدی در دست داشت. این مرا یاد ماموران جریمه انداخت که با تیزهوشی و زرنگی،
رانندهها را در هر گوشه و کنار خیابانها جریمه میکنند. احساس کردم اشتباهی از
من سر زده است. آرزو کردم مقدار این جریمه اندک و برای جیبهای خالی من قابل تحمل
باشد.
مهماندار لبخندی زد و با
نشان دادن کارت دست نوشته گفت: «تولدتان مبارک آقا، این تحفهیی است از طرف پیلوت
و مهمانداران هواپیما. همه ما برای تان
سلامتی و طول عمر آرزو داریم. امیدوارم این را از طرف ما بپذیرید.»
در حالی که میخواست سینی
را روی میز مقابل صندلیام بگذارد پرسید: اوه ببخشید شما که با شراب مشکلی ندارید؟
گفتم، بسیار تشکر بابت این
تحفه زیبا و آرزوهای نیک تان، اما امروز تولد من نیست. تولد من براساس پاسپورت من
در 6 دسمبر است و امروز 31 می است.
مهماندار با تعجب بسیار و
با صدای کشیده گفت: واااااقعا؟
برای اینکه مطمین شود، آیپد
خود را نشان داد که در آن اسم من و اشیای روی سینی نوشته شده بودند. در ضمن در
پایین لیست نوشته بود: 69 یورو.
با دیدن 69 یورو، گفتم تشکر قربان، خیلی ممنون بابت این تحفه تان،
اما امروز تولد من نیست و من این را نمیخواهم. از اینکه جریمه نشده بودم راحت شدم.
اما چرا 69 یورو بابت یک گیلاس جوس و 250 ملی لیتر شراب بپردازم؟
مهماندار با مهربانی و
لبخند که ویژه مهمانداران هواپیما است گفت: حتما مشکلی در سیستم پیش آمده، به هر
حال، این تحفه برای شما در نظر گرفته شده و هیچ هزینهیی متوجه شما نیست. اگر مایل
باشید و پیشنهاد مرا بپذیرید، میتوانید از این تحفه و این پرواز لذت ببرید.
سینی را با احترام و تواضع
زیاد روی میز مقابل صندلیام گذاشت و آرزو کرد از پرواز و تحفهها لذت ببرم.
کارت را خواندم که در آن همه
اعضای پرسونل هواپیما ضمن تبریکی تولدم، آرزو کرده اند که روز خوبی در پرواز از
آمستردام به کپنهاگن داشته باشم.
در این فاصله که سرگرم صحبت
با مهماندار شدم آفتاب غروب کرده بود و هواپیما نیز روی شهرهای که به سختی میشد از
دل ابرهای پراکنده چگونگی شان را تشخیص داد در حرکت بود.
چند تن که در صندلیهای کنار
من نشسته بودند با لبخندی به زبان انگلیسی گفتند:« هَپی بیرددی».
یادم آمد که تاریخ تولد
من، در هیچ جایی دقیق و واقعی ثبت نشده است. این تاریخ که در اسناد رسمی ام 6
دسمبر ثبت شده و از چندسال بدینسو به این مناسبت کیک و شیرینی میخورم نیز واقعی
نیست. اعضای پرسونل هواپیما نیز امروز
بصورت تصادفی و با مشکلی که در سیستم بوده از تولد من تجلیل کردند. لحظهیی معلق
ماندم و به دور دستهای که آسمان و ابر و دریا بهم چسپیده بودند خیره شدم. به
روزهای فکر کردم که دنبال تاریخ دقیق تولدم بودم. وقتی از پدر و مادرم در این مورد
میپرسیدم، میگفتند آن روز که تو به دنیا آمدی سرد بود و هوا طوفانی. نشانه های
دیگری نیز گفتند تا توانستم از روی حدس و گمان، آن روز را 6دسمبر تعیین کنم.
بار دیگر صدای مهماندار که
اعلان کرد به فرودگاه کپنهاگن نزدیک شدهایم باعث شد از خیالهای واهی و تماشای دوردستهای
تاریک دست بکشم. با هر تکان هواپیما که به سرعت داشت به زمین نزدیک میشد، این
سوال در ذهنم تکرار میشد که تاریخ تولد من 6 دسمبر است تا 31 می؟ شاید این اشتباه
سیستم که مهماندار به آن اشاره کرد درستتر از آن تاریخ احتمالی باشد که خودم
آنرا تعیین کردهام. نمیدانم، شاید هر دو اشتباه باشند. به هر حال، به صندلی کناره
پنجره هواپیما لم دادم و یاد این شعر سهراب سپهری افتادم که میتواند حال آدم را
خوب کند:
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر میرویند
قارچهای غربت...
آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر میرویند
قارچهای غربت...
هواپیما بر فراز اقیانوس |
شهری زیر ابرها پنهان است |
پیام پرسونل هواپیمای حامل ما |
0 Comments