خسته ام خسته مثل یک سرباز، وقتی راهی
به جز فرار نداشت
با تفنگِ شکستهی در دست، صحنهی را که
انتظار نداشت
دشمنش پرچمی سپید بدست، تکهی از عذاب مادرها
پرچمِ قد خمیده و خونین، که پیامی جز
انتحار نداشت
مادرش نذر داده بود دیروز، تا دلیرش به
خانه برگردد
مادر! من به خانه برگردم؟ وقتی همسنگرم
قرار نداشت
کولهباری مرام بر دوشش، سنگرش سرزمین
آزادی
سنگری که برای اهریمن، عید و نوروزی و
بهار نداشت
خندهی تلخ روزگاری تلخ، سرنوشتِ مُدام
یک سرباز
پشت میز سیاست است اما، خندههای که
اختیار نداشت
راه تاریک و جبهه نا معلوم، رهبرش
میزبان اهریمن
روی قنداق یک تفنگ نوشت: مادر این جنگ
افتخار نداشت
مختار وفایی
0 Comments