خانم
راهنما در حالی که برای هریک از بحثهای آموزشیاش مثالی ارایه میکرد، نام مرا روی تخته سفید نوشت تا با آن مثالی بزند. برای اینکه بهتر توضیح دهد، شغل مرا
هم نوشت: ژورنالیست. که به لهجه و زبان جنوب سویدن تلفظ آن میشود چیزی شبیه به یورنالیست.
در
کنارِ مرد میانسالی از بوسنیا، خانم جوانی از اکوادور و زن محجبه و بزرگسالی از
عراق نشستهام. خانم راهنما همچنان که بحث خود را توضیح میداد گفت: نام او مختار
است. او یک ژورنالیست و از افغانستان است.
خانم
محجه عراقی که آرایشهای صورتش را عرق و گرما بهم زده بود، با تعجب بمن نگاه کرد و با
حرکات دستش خواست بپرسد که وظیفهام دقیقاً چه بوده؟
راهنما
چندین بار برایش توضیح داد که ژورنالیست. قلمی را شبیه مایک نزدیک دهنش
گرفته و به شکلی ادا و اطوار درآورد که انگار در حال مصاحبه تلویزیونی است. خانم عراقی که نامش نوریه بود بازهم نفهمید.
راهنما
بار دیگر تلاش کرد با زبان بدن به ایشان معنی ژورنالیست را بفهماند. خانم نوریه با
صدای بلند و لهجه عربی گفت: آهاااا، مُسَلّح؟ او تصور کرد که منظور را دریافته و
من یک مرد مسلح و تفنگدار بوده ام.
خانم راهنما
گفت، نه نه ژورنالیست...خُب بگذریم و به بحث ادامه داد.
خانم
نوریه رفت تا از گوگل کمک بگیرد که همصنفی افغانستانیاش آیا یک مسلح است؟
پس از
اینکه گوگل در فهم این واژه کمکاش کرد، طرفم نگاه کرد و گفت ساری، ساری، ویری
گود، جورنالیست...
عراقیها
نیز مانند ما سالهای زیادی را در جنگ و خشونت سپری کرده اند. جنگ ناتمام و جنونآمیزی
که هنوز ادامه دارد و باعث آواره گی میلیونها عراقی شده است. آنها نیز مانند ما
طی سالها جنگ بیشتر از هر صدا و نوایی با صدای تفنگ آشنا شده اند و به همین دلیل
وقتی آن خانم محجبه، نام افغانستان را شنید، اولین چیزی که در مورد کار و شغل من
به ذهنش رسید مسلح بود.
0 Comments