مادرم همیشه
راوی روایتهای غمانگیز و اندوهبار است.
با
مادرم که صحبت میکنم تلاش میکند از خبرهای تلخ پیرامونش آگاه نشوم، اما من همیشه
اندوه را از صدا و سخنان ساده و روستاییاش احساس میکنم.
چندی قبل، از مرگ دو دوست روستایی و قدیمیاش برایم گفت. مرگهای عجیب و ناگهانی که جان یکی را روی مزرعهاش در حال کار، و جان دیگری را هنگامی که برای تازهعروساش از شهر سوغات و تحفه برده بود گرفت.
چندی قبل، از مرگ دو دوست روستایی و قدیمیاش برایم گفت. مرگهای عجیب و ناگهانی که جان یکی را روی مزرعهاش در حال کار، و جان دیگری را هنگامی که برای تازهعروساش از شهر سوغات و تحفه برده بود گرفت.
مادرم
گفت، خاله فاطمه* از روستا به شهر آمده بود و بیماری سختی داشت؛ میخواست خودش را
تداوی کند، اما متوجه شد که چرخ چاه آب خانه شان خراب است و تازهعروساش برای
کشیدن آب از چاه به عذاب است.
پول اندکی را که داشت یک چرخ جدید برای چاه آب خرید و تحفههای برای عروساش خرید و بدون مراجعه به داکتر به روستا برگشت. چرخ چاه آب را ترمیم کرد و روز بعد فوت کرد.
روز دیگری گفت خانم رسولبای* همسایه قدیمی ما نیز ناگهانی فوت کرد.
پرسیدم چطور؟
گفت، روزها در مزرعهاش سخت کار میکرد چون پسرش پس از فوت پدرش تنها بود. باوجودی که درد داشت و ضعیف شده بود، اما اصرار میکرد که برای کمک به تنها پسرش باید به مزرعه برود و کار کند.
یک روز صبح با نواسهاش در حالی که داس و وسایل کارگری را در دست داشت طرف مزرعه شان میرفت.
در چند قدمی مزرعه روی پلوان افتاد و مُرد.
پول اندکی را که داشت یک چرخ جدید برای چاه آب خرید و تحفههای برای عروساش خرید و بدون مراجعه به داکتر به روستا برگشت. چرخ چاه آب را ترمیم کرد و روز بعد فوت کرد.
روز دیگری گفت خانم رسولبای* همسایه قدیمی ما نیز ناگهانی فوت کرد.
پرسیدم چطور؟
گفت، روزها در مزرعهاش سخت کار میکرد چون پسرش پس از فوت پدرش تنها بود. باوجودی که درد داشت و ضعیف شده بود، اما اصرار میکرد که برای کمک به تنها پسرش باید به مزرعه برود و کار کند.
یک روز صبح با نواسهاش در حالی که داس و وسایل کارگری را در دست داشت طرف مزرعه شان میرفت.
در چند قدمی مزرعه روی پلوان افتاد و مُرد.
پس از
چند روز، امروز شام از مادرم خبر گرفتم. صدایش بار دیگر خسته و افسرده بود. پرسیدم
چه شده؟
گفت عصمتالله شهید شده.
عصمتالله دوست دوران کودکی و از همسایههای قدیمی و روستایی ما بود.
پسر شاد، سرشار و با شجاعت عجیب.
مثلا هیچکس در برخی ساحات عمیق و ترسناک چشمه روستای ما نمیتوانست آببازی کند. عصمتالله به درخت کنار چشمه بالا میشد و داخل آب دایف میزد.
روی خار راه میرفت و برای برنده شدن در یک مسابقه میان بچههای روستا حاضر بود همه دار و ندارش را گرو بگذارد. عاشق خطر کردن و چالش بود.
بدبیاریهای روزگار، زندگی و خانواده شان را آواره ساخت و پدر و مادر پیرش هنوز در ایران آواره اند.
عصمتالله چندسال قبل به وطن برگشته بود و سرباز بود. عروسی کرده و با خانم و دوطفل نازنیناش که یکی آن دوماه قبل تولد شد در ولایت سرپل زندگی میکرد.
عضو نیروهای امن و نظم عامه بود و دیروز در نبرد با طالبان جان باخت...
مادرم میگفت پدر و مادر و بقیه اعضای خانواده عصمتالله در ایران مهاجر استند و جسد خونیناش در خانه یکی از همسایهها کفن شد.
معلوم نیست سرنوشت دو کودک نازنین وی که یکی آن دوماه قبل تولد شد چه خواهد شد؟
نمیدانم پدر و مادر پیر و مهاجرش در ایران با شنیدن این خبر چه خواهند کشید؟
خشت و سنگ شهر و روستاهای ما پر است از دردهای عجیب و مرگهای ناگهانی...
گفت عصمتالله شهید شده.
عصمتالله دوست دوران کودکی و از همسایههای قدیمی و روستایی ما بود.
پسر شاد، سرشار و با شجاعت عجیب.
مثلا هیچکس در برخی ساحات عمیق و ترسناک چشمه روستای ما نمیتوانست آببازی کند. عصمتالله به درخت کنار چشمه بالا میشد و داخل آب دایف میزد.
روی خار راه میرفت و برای برنده شدن در یک مسابقه میان بچههای روستا حاضر بود همه دار و ندارش را گرو بگذارد. عاشق خطر کردن و چالش بود.
بدبیاریهای روزگار، زندگی و خانواده شان را آواره ساخت و پدر و مادر پیرش هنوز در ایران آواره اند.
عصمتالله چندسال قبل به وطن برگشته بود و سرباز بود. عروسی کرده و با خانم و دوطفل نازنیناش که یکی آن دوماه قبل تولد شد در ولایت سرپل زندگی میکرد.
عضو نیروهای امن و نظم عامه بود و دیروز در نبرد با طالبان جان باخت...
مادرم میگفت پدر و مادر و بقیه اعضای خانواده عصمتالله در ایران مهاجر استند و جسد خونیناش در خانه یکی از همسایهها کفن شد.
معلوم نیست سرنوشت دو کودک نازنین وی که یکی آن دوماه قبل تولد شد چه خواهد شد؟
نمیدانم پدر و مادر پیر و مهاجرش در ایران با شنیدن این خبر چه خواهند کشید؟
خشت و سنگ شهر و روستاهای ما پر است از دردهای عجیب و مرگهای ناگهانی...
*نامهای
مستعار
0 Comments