زینب حسینی و پدرش |
| زینب حسینی، ورزشکار زبده در رشته ماراتُن که در سال 1394، جایزه «زنِ ورزش سال
افغانستان» را از سفارت فرانسه بدست آورده بود، حکایت تلخ و دردناکی را از بی
توجهی داکتران موظف در شفاخانه ابوعلی سینای بلخی شهر مزارشریف نوشته است. |
این مطالب را بخوانید و بازنشر کنید، تا در نجات جان بیماران کمک کرده باشید.
#شفاخانه_رهنمای_معاملات_نیست
سال 1396 پدرم یک روز عصر در محل وظیفه اش دچار سکته ی مغزی شده بود و همکارانش او را به شفاخانه ملکی مزارشریف انتقال دادند، من در ظرف پانزده دقیقه خودم را به شفاخانه رساندم پدرم سر درد شدیدی داشت و در بخش عاجل بر روی چپرکت دراز کشیده بود.
از او پرسیدم چه خورده است و حالش چطور است و او گفت سردرد شدیدی دارم و فشار خونش 220 را نشان می داد. بعد از گذشت یک ساعت داکتران هیچ توجهی به او نمی کردند و به بیمارانی رسیدگی می کردند که با پارتی و واسطه خواهان رسیدگی بهتر بودند.
من به داکتران التماس می کردم که به پدرم سری بزنند چون پدرم دیگر چشمهایش را بسته بود و جواب نمی داد بعد از گذشت سه ساعت یک داکتر گفت از دهلیز چپرکت را بیاور و پدرت را به منزل دوم ببر تا بستری شود. همین!
به همین راحتی پدرم به کمایی رفت که بیست و یک روز طول کشید.
تمام شب پدرم در کما بود و من پشت اتاق خواب داکتران التماس می کردم که به خاطر خدا و به خاطر انسانیت ببینید پدرم به کما رفته است. ولی هیچ کدام از داکتران حتی قفل دروازه را باز نکردند.
من و مادرم در بخش بستر مردانه تا صبح بالای سر پدرم اشک ریختیم و فقط دعا کردیم. صبح روز بعد داکتر ایازی که گویا سرداکتر شفاخانه بود پدرم را معاینه کرد و تشخیص کرد که طرف چپ بدنش فلج شده و دچار سکته مغزی شده است. او گفت هیچ امیدی به زنده ماندن پدرت نیست و او را به خانه ببرید تا به آرامی جان بدهد.
آرزو می کنم هیچ دختری از دختران سرزمینم این لحظه را تجربه نکند. آن ها دستگاه اکسیژن و پکه اتاق بستر را خاموش کردند و از من خواستند پدرم را به خانه ببرم.
یادم می آید که فقط فریاد می زدم از برای خدا شما به چه چیزی ایمان دارید؟ حداقل دارویی تزریق کنید شما که هیچ کاری نکرده اید. من آن روز تا شب تمام شفاخانه را می دویدم تا کسی به پدرم کمک کند ولی دریغ از ذره ای از احساس و مسولیت.
پدرم را به کابل آوردم و در یکی از شفاخانه های خصوصی کابل با عمل جراحی مغز که داکتر مالک انجام دادند پدرم بعد از بیست و یک روز به خانه برگشت اما من هرگز آن خاطرات تلخی را که در شفاخانه ملکی داشتم از یاد نخواهم برد. از یاد نخواهم برد که اگر دختر تنهایی باشی که پدر با مرگ دست و پنجه نرم کند بیشتر از هر وقتی تو یک دختر بیچاره ای تو زنی هستی که هیچ کس به حرفت توجه نمی کند.
آن لحظه ای را به یاد می آورم که مرد جوانی دچار بیماری قلبی بود و به خاطر دیر رسیدن داکتران و عدم موجودیت ژل قابل استفاده برای دستگاه شوک او برای همیشه رفت و وقتی من آن ژل را باز بین داروهای پدرم پیدا کردم بسیار دیر شده بود.
خدا را شاکرم که پدرم امروز به خاطر داکتر مهربان و با مسولیت داکتر مالک عزیز زنده است هرچند عدم رسیدگی به موقع و خدمات عاجل و مخصوص سکته مغزی بسیاری از توانایی ها را از او گرفته است. امیدوارم روزی برسد که داکتران ما با قلب هایشان سوگند یاد کنند نه با دستهای شان و جان یک انسان برایشان آنقدر مهم باشد که جان عزیزان خودشان.
زینب حسینی
این مطالب را بخوانید و بازنشر کنید، تا در نجات جان بیماران کمک کرده باشید.
#شفاخانه_رهنمای_معاملات_نیست
سال 1396 پدرم یک روز عصر در محل وظیفه اش دچار سکته ی مغزی شده بود و همکارانش او را به شفاخانه ملکی مزارشریف انتقال دادند، من در ظرف پانزده دقیقه خودم را به شفاخانه رساندم پدرم سر درد شدیدی داشت و در بخش عاجل بر روی چپرکت دراز کشیده بود.
از او پرسیدم چه خورده است و حالش چطور است و او گفت سردرد شدیدی دارم و فشار خونش 220 را نشان می داد. بعد از گذشت یک ساعت داکتران هیچ توجهی به او نمی کردند و به بیمارانی رسیدگی می کردند که با پارتی و واسطه خواهان رسیدگی بهتر بودند.
من به داکتران التماس می کردم که به پدرم سری بزنند چون پدرم دیگر چشمهایش را بسته بود و جواب نمی داد بعد از گذشت سه ساعت یک داکتر گفت از دهلیز چپرکت را بیاور و پدرت را به منزل دوم ببر تا بستری شود. همین!
به همین راحتی پدرم به کمایی رفت که بیست و یک روز طول کشید.
تمام شب پدرم در کما بود و من پشت اتاق خواب داکتران التماس می کردم که به خاطر خدا و به خاطر انسانیت ببینید پدرم به کما رفته است. ولی هیچ کدام از داکتران حتی قفل دروازه را باز نکردند.
من و مادرم در بخش بستر مردانه تا صبح بالای سر پدرم اشک ریختیم و فقط دعا کردیم. صبح روز بعد داکتر ایازی که گویا سرداکتر شفاخانه بود پدرم را معاینه کرد و تشخیص کرد که طرف چپ بدنش فلج شده و دچار سکته مغزی شده است. او گفت هیچ امیدی به زنده ماندن پدرت نیست و او را به خانه ببرید تا به آرامی جان بدهد.
آرزو می کنم هیچ دختری از دختران سرزمینم این لحظه را تجربه نکند. آن ها دستگاه اکسیژن و پکه اتاق بستر را خاموش کردند و از من خواستند پدرم را به خانه ببرم.
یادم می آید که فقط فریاد می زدم از برای خدا شما به چه چیزی ایمان دارید؟ حداقل دارویی تزریق کنید شما که هیچ کاری نکرده اید. من آن روز تا شب تمام شفاخانه را می دویدم تا کسی به پدرم کمک کند ولی دریغ از ذره ای از احساس و مسولیت.
پدرم را به کابل آوردم و در یکی از شفاخانه های خصوصی کابل با عمل جراحی مغز که داکتر مالک انجام دادند پدرم بعد از بیست و یک روز به خانه برگشت اما من هرگز آن خاطرات تلخی را که در شفاخانه ملکی داشتم از یاد نخواهم برد. از یاد نخواهم برد که اگر دختر تنهایی باشی که پدر با مرگ دست و پنجه نرم کند بیشتر از هر وقتی تو یک دختر بیچاره ای تو زنی هستی که هیچ کس به حرفت توجه نمی کند.
آن لحظه ای را به یاد می آورم که مرد جوانی دچار بیماری قلبی بود و به خاطر دیر رسیدن داکتران و عدم موجودیت ژل قابل استفاده برای دستگاه شوک او برای همیشه رفت و وقتی من آن ژل را باز بین داروهای پدرم پیدا کردم بسیار دیر شده بود.
خدا را شاکرم که پدرم امروز به خاطر داکتر مهربان و با مسولیت داکتر مالک عزیز زنده است هرچند عدم رسیدگی به موقع و خدمات عاجل و مخصوص سکته مغزی بسیاری از توانایی ها را از او گرفته است. امیدوارم روزی برسد که داکتران ما با قلب هایشان سوگند یاد کنند نه با دستهای شان و جان یک انسان برایشان آنقدر مهم باشد که جان عزیزان خودشان.
زینب حسینی
#شفاخانه_رهنمای_معاملات_نیست
0 Comments