ساعت یکونیم شب است و
تمام تلاشهایم برای به خواب رفتن ناکام مانده اند. یکبار آرام و ملایم خوابم برد
اما محکم از خواب پریدم. انگار که سیم برق به بدنم وصل شده باشد...کابوس است،
کابوس سیاه مرگ. همان که ما را در همهجا محاصره کرده و همهجا دنبال میکند...
تلاش میکنم ذهنم را از وقایع تلخ و مرگبار که عامل این زجر و بیخوابی است به طرف باغهای سرخ و سبز هدایتکنم اما چارهساز نیست...
کتاب خاطرات پابلو نرودا را باز میکنم تا به بیشهزارهای شیلی و رودخانههای خروشان آمریکای جنوبیسفر کنم. از خردسالی و نوجوانی رفیق پابلو میخوانم و اینکه چگونه نخستین بار شعر سروده است...اما روحم پرت است و گاهی فقط خطهای کتاب را مرور میکنم و هیچی در ذهنم نیست...متوجه میشوم که صفحه تمام شده اما هیچی نخواندهام...دوباره از سر میخوانم اما در نیمهراه ذهنم پرت میشود...
آهنگ میشنوم، آهنگ جان مریم، ساز ابوعطا، استاد بنان، استاد سرآهنگ...خستهکننده میشود و گوشهایم درد میگیرد...
آب مینوشم، از پنجره به دوردستها خیره میشوم، به کوههای نیمهروشن کابل، به چراغهای که در این ظلمت به سختی نفس میکشند و این چراغها ذهنم را بسوی مادرانی میکشانند که چگونه شب را در کنار جنازههای فرزندان شان صبح میکنند..و دخترانی که معشوقهای شان را در این جنگ نابرابر و نامقدس از دست میدهند...پدرانی که با مرگ فرزند شان یکشبه عصا بدست میشوند...
ذهنم پرت میشود به سرنوشت سربازان اسیر در چنگال خونین پیروان ملاعمر...
اذیتم میکند وقتی به کار روزمرهام فکر میکنم. نشر آمار کشتهها و زخمیها و اسیران...جستجو برای یافتن اینکه واقعا ۱۰ نفر سلاخی شده یا ۲۰ نفر؟ تحقیق در مورد اینکه چه تفاوتهایی در شیوههای کشتار طالبان و داعش وجود دارد؟
مسخره و مضحک و غیر انسانی بنظر میرسد...کلافه کننده و زجرآور است...
به چه چیزهای که فکر میکنم...
نه عادتی به سیگار دارم و نه امکان قدم زدن در دل شب...همینگونه تلخ و جانکاه ادامه میدهم...آخرین پناهگاه این بیپناهی صفحات کتابی است که از بیشهزار و دریا و شعر و انقلاب حرف میزند...
تلاش میکنم ذهنم را از وقایع تلخ و مرگبار که عامل این زجر و بیخوابی است به طرف باغهای سرخ و سبز هدایتکنم اما چارهساز نیست...
کتاب خاطرات پابلو نرودا را باز میکنم تا به بیشهزارهای شیلی و رودخانههای خروشان آمریکای جنوبیسفر کنم. از خردسالی و نوجوانی رفیق پابلو میخوانم و اینکه چگونه نخستین بار شعر سروده است...اما روحم پرت است و گاهی فقط خطهای کتاب را مرور میکنم و هیچی در ذهنم نیست...متوجه میشوم که صفحه تمام شده اما هیچی نخواندهام...دوباره از سر میخوانم اما در نیمهراه ذهنم پرت میشود...
آهنگ میشنوم، آهنگ جان مریم، ساز ابوعطا، استاد بنان، استاد سرآهنگ...خستهکننده میشود و گوشهایم درد میگیرد...
آب مینوشم، از پنجره به دوردستها خیره میشوم، به کوههای نیمهروشن کابل، به چراغهای که در این ظلمت به سختی نفس میکشند و این چراغها ذهنم را بسوی مادرانی میکشانند که چگونه شب را در کنار جنازههای فرزندان شان صبح میکنند..و دخترانی که معشوقهای شان را در این جنگ نابرابر و نامقدس از دست میدهند...پدرانی که با مرگ فرزند شان یکشبه عصا بدست میشوند...
ذهنم پرت میشود به سرنوشت سربازان اسیر در چنگال خونین پیروان ملاعمر...
اذیتم میکند وقتی به کار روزمرهام فکر میکنم. نشر آمار کشتهها و زخمیها و اسیران...جستجو برای یافتن اینکه واقعا ۱۰ نفر سلاخی شده یا ۲۰ نفر؟ تحقیق در مورد اینکه چه تفاوتهایی در شیوههای کشتار طالبان و داعش وجود دارد؟
مسخره و مضحک و غیر انسانی بنظر میرسد...کلافه کننده و زجرآور است...
به چه چیزهای که فکر میکنم...
نه عادتی به سیگار دارم و نه امکان قدم زدن در دل شب...همینگونه تلخ و جانکاه ادامه میدهم...آخرین پناهگاه این بیپناهی صفحات کتابی است که از بیشهزار و دریا و شعر و انقلاب حرف میزند...
پایان شب سیه سپید است....؟
نه حداقل برای ما اینطور نیست.