او را به استواری کوه و به سختی صخرهها
دیده بودم. سالهاست باهم رفیق هستیم، اما هیچگاه از موضع ضعف و عجز با کسی صحبت
نکرد. همیشه اراده و نیرویی برای انجام هرکاری داشت، بجز از ترک تحصیل و مهاجرت.
روگار سخت دانشجوییاش را در مزار شاهد بودم. شبها باهم در جادههای خلوت قدم میزدیم و برایم از اهداف و برنامههایش میگفت. اهدافی که موفقانه یکی پی دیگر آنان را بدست میآورد. قیس رحمانی و همسرش سیاره صمدی رفقای من است. قیس مانند درختی در کوهسار است. درختی که در لای سنگ و صخره روییده و در آفتاب و طوفان بزرگ شده است.
دیروز صدای لرزان و سنگیناش را پشت تلفن شنیدم. امروز با تماشای صحبت اش در تلویزیون گریستم. او که ماجرای چگونگی غرق شدن قایق حامل شان آبهای شور یونان و مرگ فرزند چهارماههاش را شرح میداد درک کردم که بیوطنی و بیچارگی او به چه سرحدی کشانیده است تا درس و دانشگاه را در ترکیه رها کرده و راهی اروپا شود... از دیروز تاحالا نتوانستم حرفی بنویسم. مات و مبهوت مانده ام. اینکه چرا قیس تصمیم گرفت اروپا برود. آن هم در چنین فصلی. در روزهایی که قایقهای بادی یکی پی دیگر غرق میشوند.
باهم هر چند روز در تماس بودیم، بجز دوهفتهیی اخیر که تصمیم شناورشدن در آب های شور را گرفت...لعنت به بیوطنی، لعنت به مهاجرت و آوارگی.
این موجهای که برای نابودی ما دهان باز کرده و این خمپارههایی که برای ما گودال میکَند، در یک جای زمان باید بیاستند و از ما دست بردارند...این چند روز، برای سیاره و قیس عزیزم، که از محدودترین دوستهای پاک و صادق در این دنیای ناپاکی است با تمام وجود غمگینم...دوستانی که در ترکیه هستند و از دست شان کاری بر میآید، بروند و دست قیس را بگیرند. قیس و سیاره نمونههای بارزی از آوارگی یک نسل است...
با تمام آنچه اتفاق افتاده، من به توانایی و شهامت قیس و سیاه باور دارم. آنها این شهامت را دارند که همه چیز را از نو بسازند و زندگی را رها نکنند...
روگار سخت دانشجوییاش را در مزار شاهد بودم. شبها باهم در جادههای خلوت قدم میزدیم و برایم از اهداف و برنامههایش میگفت. اهدافی که موفقانه یکی پی دیگر آنان را بدست میآورد. قیس رحمانی و همسرش سیاره صمدی رفقای من است. قیس مانند درختی در کوهسار است. درختی که در لای سنگ و صخره روییده و در آفتاب و طوفان بزرگ شده است.
دیروز صدای لرزان و سنگیناش را پشت تلفن شنیدم. امروز با تماشای صحبت اش در تلویزیون گریستم. او که ماجرای چگونگی غرق شدن قایق حامل شان آبهای شور یونان و مرگ فرزند چهارماههاش را شرح میداد درک کردم که بیوطنی و بیچارگی او به چه سرحدی کشانیده است تا درس و دانشگاه را در ترکیه رها کرده و راهی اروپا شود... از دیروز تاحالا نتوانستم حرفی بنویسم. مات و مبهوت مانده ام. اینکه چرا قیس تصمیم گرفت اروپا برود. آن هم در چنین فصلی. در روزهایی که قایقهای بادی یکی پی دیگر غرق میشوند.
باهم هر چند روز در تماس بودیم، بجز دوهفتهیی اخیر که تصمیم شناورشدن در آب های شور را گرفت...لعنت به بیوطنی، لعنت به مهاجرت و آوارگی.
این موجهای که برای نابودی ما دهان باز کرده و این خمپارههایی که برای ما گودال میکَند، در یک جای زمان باید بیاستند و از ما دست بردارند...این چند روز، برای سیاره و قیس عزیزم، که از محدودترین دوستهای پاک و صادق در این دنیای ناپاکی است با تمام وجود غمگینم...دوستانی که در ترکیه هستند و از دست شان کاری بر میآید، بروند و دست قیس را بگیرند. قیس و سیاره نمونههای بارزی از آوارگی یک نسل است...
با تمام آنچه اتفاق افتاده، من به توانایی و شهامت قیس و سیاه باور دارم. آنها این شهامت را دارند که همه چیز را از نو بسازند و زندگی را رها نکنند...
0 Comments