مختار
وفایی
در
این شهر رهبری خفته است که میلیتی احیای هویت اش را مدیون او میداند. رهبری که
دوستدارانش او را بنیانگذار عدالت اجتماعی در افغانستان دانسته و همه ساله با دهها
هزار دالر برایش محفل یادبود برپا میکنند. او عدالت و برابری میخواست. همه را یکسان دانسته و جنگ
را به عنوان یک راه حل مردود میپنداشت. این سترگ عدالتخواه، بیست سال قبل بدست
سربازان تمامیتخواه ملاعمر شهید شد.
مزاری
به مردم توصیه کرده بود: «هوشیار باشید کسی با سرنوشت شما بازی نکند!». توصیة که
اکنون به یکی از چربترین شعارهای «بازی»گرانِ سرنوشت مردم هزاره تبدیل شده است.
مزاری
به مردماش میگفت: زندگی را فقط در کنار شما مردم میخواهم، از خدا خواسته ام که
در کنار شما کشته شوم...او مردم اش را دوست داشت و شبیه آنان پشمینه پوش و صادق
بود.
وقتی
وارد کوچة میشوی که در انتهای آن مرقد شهید مزاری است، اولین چیزی که به چشمات
میخورد اعلانات شرکتهای تجارتی یکی از دوستداران مزاری است که شبیه دروازه بر
سرِ آن کوچه نصب شده است. اگر بخواهی مطمین شوی که آیا این جاده به مرقد مزاری
منتهی میشود یا خیر دچار تردید میشوی، چون لبخند مزاری را که در گوشة از اعلانات
قرار دارد آفتابخورده و به دشواری میتوان آنرا تشخیص داد.
داخل
حرم سکوت و سرمای عجیب زمستانی حاکم است. چندتا کبوتر با پنجرهها مصروف اند و پیر
مرد 92 سالة در گوشة حرم خزیده است. دو قبر در وسط حرم کنار هم قرار گرفته. یکی با شیشة
شکسته و خورد شده پوشانیده شده و دیگری بی هیچ شیشهیی...به نوشتة سنگ قبرها دقت
میکنم و میبینم آنکه زیر شیشة شکسته خوابیده شهید مزاری و دیگری شهید سیدعلی از
یاران نزدیکاش است. سر و صورت هر دو قبر نم دارد. آب از سقف میچکد، آبی آلوده با
آشغالهای لانة کبوتران که در بالا بی هیچ خیالی به مستی و پریدن روی همدیگر
مصروف اند!
اینسو
و آنسوی حرم را نگاه میکنم. چند قدم آنطرفتر که قرار بود برای حرم پارک و ساحة
سبز ایجاد شود، زمین بطور وحشتناکی دهان باز کرده است. میپرسم، میگویند اینجا
را کسانی که ادعا میکنند صاحبان اصلی اش هستند، به وزن فروخته اند و هنوز هم میفروشند.
پیر مرد آرام میگوید اون چهار بال حرم نیز در حال افتیدن است. حرم چهار دروازه
دارد و پایههای هر چهار دوازه درز برداشته و تا چندبار تر شدنِ پیدر پی احتمال
دارد به زمین فرو بنشینند!
وقتی
از پیر مردی که خودش را « مجاور مرقد» معرفی میکند، در مورد اوضاع حرم میپرسم،
حالش بهم میخورد. میگوید هیچ کس به غصه اش نیست هیچ کس! فقط من از روی بیکاری و
تنهایی میآیم و صبح تا شام اینجا مینشینم و صلوات میگویم، بی هیچ مزدی!
از یک
دوستدار شهید مزاری که زمانی مسوولیتهای نیز در حزب وحدت داشته در مورد چرایی
نارساییها به حرم میپرسم. او می گوید: حتما خودتان متوجه هستید که دلیل ويرانه ماندن
حرم بابه بی پولی نبوده، بلکه حرم بابه و نامش در انحصار و اسارت آنهایی است که بر
مردم ما و تاریخش جفا کرده و می کنند.
میپرسم
این جفا پیشگان کیهایند؟ میگوید:
همانهایی
را که همه میشناسند و در پوشش نام مزاری برای
خودشان دکان کیش شخصیت ساخته اند.
از
چند دوستی که در همسایگی مرقد شهید مزاری میزینند در مورد اوضاع همسایة در غربت
نشستة شان میپرسم. آنان حکایتهای غمگنانة دارند. میگویند حرم تبدیل به پناهگاهِ شبانة و دنج خلوتِ معتادان محل تبدیل شده است. دیگری
میگوید که با چشمهای گناهکارش دیده است که ساعت 11 یکی از شبها، مرد و زن مشکوکی داخل حرم رفته و تا دیر
آنجا مانده و این حکایت بارها تکرار شده...
هوا
تاریک است و پیر مرد نیز همراه با من از حرم بیرون میشود. دروازة حرم قفل ندارد و
نخِ نازکی دو پلة در را بهم میدوزد.
1 Comments