عفیف باختری، مردی که صمیمت
و شاعرانگی از چشم و دلاش موج میزند.
اِمروز، آلونکام را در
زد و لحظهیی دلتنگیها و تنهاییهایم را شعر خواند.
استاد عفیف، مرد بزرگیست،
بزرگ به بلندای قامت استوار یک غزل! غزلی را که عفیف میسراید، میتوان یک عمر شنید،
خواند و لذت برد.
وقت رفتناش بود، ازش خواستم
برایم از غزلهای تازهاش بخواند.
قلم و کاغذ را برداشت،
غزلی نوشت، زمزمه کرد و خدا حافظی...
دستخط استاد عفیف را برداشتم
و خواستم غزل را باخودم زمزمه کنم، دیدم در گوشهیی از ورق نوشته است:
سر از کفن بر آر و به سنگِ
لحد بزن
این چرخ را به دور خودت
تا ابد بزن
میگویمت دو ثانیه با خود
گذاره کن
با زندگی که گفته ترا قد
به قد بزن؟
من میشناسماش به درستی
نگو که مرگ...
این حرف را به یک نفرِ
نابلد بزن
از چانس خوش نمیزنی آقا
اگر سخن
از چانس خوش نمیزنی، از
چانس بد بزن
با شوت تان به تیرکِ دروازه
خورده ام
برگشته ام- دوباره مرا
با لگد بزن
موجم که از تو سیلی برگشت
خوردهام
ای زندگی به سینهی من
دست زد نزن!
1 Comments