پشت پردهی
یک فاجعه از زبان شهید زندهای که از سه رگبار مسلسل طالبان زنده مانده است.
مختار وفایی
_ روزنامۀ جامعۀباز
(گزارش
ویژه)
اشاره:
شامگاه ۱۲ حمل سال جاری، رسانهها
خبری را مبنی بر تیرباران شدنِ حسین نظری، نامزد شورای ولایتی سرپل همراه نُه تن از
همراهانش منتشر کردند. رسانهها گزارش دادند که حسین نظری در حالی به چنگ طالبان افتاده
است که بهمنظور کمپین انتخاباتی از مرکز ولایت سرپل راهی ولسوالی بلخاب بوده است.
حسین نظری، نامزد جوان و مستقل شورای ولایتی سرپل بود که پس از سه شبانهروز اسارت
به دست طالبان، همراه نه تن از همراهانش تیرباران شدند. هرچند این رویداد در نفس
خود یک جنایت عظیم انسانی و هولناک است، اما رسانهها به دلیل روزهای گرم انتخابات،
کمتر به آن توجه کردند.
اکنون که
نزدیک به دوماه از این رویداد میگذرد، روزنامة جامعة باز، از زبان یکی از این ده تنی
که توسط طالبان تیرباران شدند، این رویداد را بازگو میکند.
احساس کردم
مردهام، همهچیز تمام شده، دارم دنیای مرگ را میبینم، چشمانم بسته و همهجا تاریک
بود، صداهای وحشتناکی را احساس میکردم، بدنم در کنار رفقای آغشته به خونم افتاده بود؛
در آن لحظه به یاد حرفی ملا افتادم که گفته بود: وقتی آدم میمیرد، روحش در کنار جسدش
میایستد و بهزودی جسدش را ترک نمیکند. احساس کردم این حسی که دارم روح من است و
حالا جسد خودم را میبینم که میان خونهایم افتاده…
بازهم باورم نشد، دستم را آرام روی بدنم دواندم، چشمانم را با ناامیدی باز کردم،
ستارهها را دیدم که روی آسمان تیت و پراکندهاند، باور کردم که هنوز نفس در بدنم باقی
است و شاید زنده بمانم. دیدم حاجی کریمی در کنارم افتاده، صدایش کردم، حاجی! حاجی!
حاجی… همهچیز تمام شده
بود، فقط کوتاه صدای «خِتخِت»گلوی حاج کریمی را شنیدم که آخرین نفسهایش را میکشید.
بقیة رفقایم در همان رگبار اول شهید شده بودند، گلولهها به سر، سینه و چات «خصیهها»یشان
اصابت کرده بودند. در سه رگبار پنج گلوله به بدنم اصابت کرد، بازو، قسمتهایی از گُرده
و زانویم شدیداً زخم داشت و از خونریزی نزدیک بود هرلحظه بمیرم…
دیدم خونهای ریختهشده از بدن من و رفقایم در نقطهیی از جاده به هم وصل شده و ساحة
وسیعی را رنگین کرده است. دستان حاج کریمی که با صورتش در کنارم افتاده بود را بهزحمت
باز کردم، دستانی که دیگر از آنان کاری ساخته نبود.
ظریف کریمی،
پدرِ ۵ فرزند
است و ۳۸ سال
دارد. این روزها ظریف روی بسترِ بیماری در یک خانة فقیرانه در حومههای شهر مزار شریف،
دور از آغوش زن و فرزندانش توسط یک مرد جوان که از وابستگانش است، پرستاری میشود.
او به زخمهایش میبیند و به یاد میآورد که چگونه از میان نه تن از همراهانش که توسط
طالبان تیرباران شدند، چانس دوباره زندهشدن برایش داده شده است.
او به یاد
میآورد که طالبان چگونه عصر ۱۰
حمل سال جاری درست چهار روز قبل از برگزاری انتخابات ریاستجمهوری
و شوراهای ولایتی، او و همراهانش را که همراه با حسین نظری، نامزد جوان شورای ولایتی
سرپل، به خاطر کمپین، در مسیر سرپلـبلخاب، در منطقة شیعهنشینِ بوغاوی هنگامی که
برای ادای نماز توقف کرده بودند، گرفتار و پس از سه شبانهروز به رگبار میبندند.
احساس کردم
مردهام، همهچیز تمام شده، دارم دنیای مرگ را میبینم، چشمانم بسته و همهجا تاریک
بود، صداهای وحشتناکی را احساس میکردم، بدنم در کنار رفقای آغشته به خونم افتاده بود؛
در آن لحظه به یاد حرفی ملا افتادم که گفته بود: وقتی آدم میمیرد، روحش در کنار جسدش
میایستد و بهزودی جسدش را ترک نمیکند
ظریف کریمی
را، که به گفتة خودش «شهید زنده» است، در حالی که هنوز زخمهایش بهبود نیافته و در
وضعیتِ صحی نسبتاً قناعتبخش به سر میبرد، در قریهیی در حومة شهر مزارشریف در یک
روز آفتابی و نسبتاً گرم ملاقات کردم.
از او خواستم،
ماجرای به دامافتادن و شهادتِ حسین نظری نامزد جوان و مستقل شورای ولایتی سرپل را
با نه تن از همراهانش به دست طالبان که وی نیز جزئی از این گروه کمپین بوده است، برایم
بازگو کند. اینکه او چگونه با رگبارهای پیهمِ طالبان به روی رفقایش هنوزهم زنده
است و راز به اشتباه رفتنِ گلولههای طالبان بر او که مهارت خاصی به قتل و انسانکُشی
دارند چه بوده است!؟
او با پیشانی
باز، بدون مقدمه در حالی که روی بستر افتاده و چشمانش را به سقف دیوار دوخته بود، صحبت
میکرد: روزهای کمپین انتخابات بود، حسین نظری با جمعی از دوستانش که من جزء گروه کمپین
آنان بودم، روزانه مصروف کمپینهای انتخاباتی در محلات ولایت سرپل بودیم.
آخرین کمپین
ما در سوزمهقلعة ولایت سرپل بود که حسین نظری در میان گروهی از جوانان که در حال بازی
فوتبال بودند، به سخنرانی و تشریح برنامههای انتخاباتیاش پرداخت.
قرار شد
به اتفاق هم طرفِ بلخاب حرکت کنیم، عکسهای تبلیغاتی را به خاطرِ متوجهنشدنِ طالبان
از موتر برداشتیم. در مسیر راه به منطقة شیعهنشین به نام بوغایی رسیدیم. ساعت اطراف
چهار عصر بود، برای ادای نماز در این منطقه توقف کردیم.
ظریف کریمی
میگوید، هنگامی که آنان برای ادای نماز در این منطقه توقف کرده بودند، استخبارات طالبان
از میان قریه، به فرماندهانشان از حضور حسین نظری خبر داده بودند. ظریف کریمی ادامه
میدهد: نماز را تمام کردیم و رانندة ما باعجله دوید به طرف موتر و صدا زد که طالبان
میرسند… ما هم داخل موتر
شدیم و چند قدم حرکت کردیم که نزدیک به ۳۰ مرد مسلح موترسایکلسوار اطراف ما را محاصره
کردند. ظریف کریمی به حافظهاش فشار وارد کرده و به یاد میآورد که چهرة فرماندهِ این
گروه برایش آشنا بوده است. وی میگوید که مردی با قد میانه، چهرة تاریک و خشن، چشمان
بزرگ و خال سیاه در پیشانیاش برای وی آشنا به نظر رسیده است. ظریف میگوید که بعدها
در سه شبی که نزد طالبان با همراهانش اسیر بودند، برایشان مشخص شد که فرمانده این
گروه که چهرهاش برای ظریف آشنا به نظر میرسیده، دادگُل؛ یعنی کسی بوده است که همزمان
با فرماندهی یک گروه خطرناک طالبان، کارمند برحال ریاست معارف ولایت سرپل نیز است!
دادگل |
ظریف میگوید،
وی و همراهانش زمانی دادگُل را شناخته و یقین پیدا کردند که فرمانده گروه بازداشتکنندة
آنان دادگُل بوده است که در جریانِ اسارت، زندانبان و تحقیقکنندگانِ طالبان به آنان
میگفتند: شما را دادگل بازداشت کرده است، در صورتی که دادگل موافقت کند، شما آزاد
خواهید شد، اما دادگل این کار را نخواهد کرد.
ظریف کریمی
میگوید که وقتی آنان را بازداشت کردند، توسط موترخودشان در حالی که بهشدت تحت نظارت
موترسایکلسواران مسلح بودند، در میان درهها و راههای پرپیچ و خم برده شدند که شام
در یک قریة کوچک رسیدند که هیچیک از همراهانشان آنجا را قبلاً ندیده بودند.
حسین نظری،
نامزد مستقل شورای ولایتی، حاجی فاضل کریمی، موسی کربلایی، کاظم کریمی، رسول دانش،
غلامرضا محمدی، مهدی نظری؛ رضا صادقی و ظریف کریمی پس از اینکه عصر ۱۰ حمل توسط طالبان
بازداشت شدند، پس از دوشب اسارت به جرم حمایت از دموکراسی و حضور در انتخابات، به رگبار
بسته شدند که از این میان داستان زنده ماندن ظریف کریمی از سه رگبار پی هم، به خیالپردازی
و صحنهسازی در فلمهای هندی میماند.
ظریف کریمی
میگوید شبِ اول اسارت آنان بهآرامی و بدونِ هیچ پرسش و پاسخی گذشت.
ظریف به
یاد میآورد که بامداد ۱۱حمل
آنان را به سوی قریة نیَمدان از حومههای شهر سرپل بردند که در آنجا طالبان قاضی،
زندانبان، فرمانده، و تشکیلات منظمی داشتند. همان روز تا شام نیز آنان در یک اتاق گِلآلود
حبس بودند که خبری از لتوکوب و تحقیق نبوده است.
ظریف میگوید،
دوشب را آنان در اسارت طالبان بدون لتوکوب به سر بردند. اما در این جریان ملاهای
با قدها و موهای بلند، عمامههای سفید چرکآلود، در حالی که به زبان فارسی بهسختی
صحبت میکردند و شماری از آنان اتباع پاکستان بودند، آنان را پیهم مورد تحقیق و بازجویی
قرار داده و آنان را به همکاری با کفار، «نیروهای خارجی» و «دولت فاسد» رییسجمهور
کرزی متهم کرده و میگفتند که شما باید قبل از واردشدن در انتخابات با طالبان مشوره
میکردید.
ظریف کریمی
میگوید که از افتادنِ آنان به دست طالبان، خانوادههایشان و نیروهای امنیتی آگاه
شده بودند؛ اما از دست نیروهای امنیتی کاری ساخته نشد، چون محل اسارت آنان در منطقهیی
بود که طالبان بهطور کامل حاکمیت دارند و امکان تماس به بیرون نیز برای آنان ناممکن
شده بود.
ظریف کریمی
میگوید که یکی از همراهانش مبایلش را از تلاشی طالبان پنهان کرده بود که در زندان
آن را همراه خود داشت. به گفتة ظریف کریمی، آخرین امید آنان که تماسگرفتن توسط این
مبایل با خانواده و نیروهای امنیتی بود، به دلیل قطعبودن و عدمِ پوشش شبکههای مخابراتی
در آن مناطق، به یأس تبدیل شد.
ظریف کریمی
میگوید، ساعت ۱۲ ظهر
روز سوم، یک فرمانده طالبان وارد زندان شده و نوید آزادشدنِ آنان را در بدل «ده لگ
افغانی» داد. ظریف میگوید که این فرمانده طالبان گفت: ما با بزرگانتان صحبت کردیم،
شما در بدلِ ده لگ افغانی آزاد میشوید؛ اما ما قبل از انجام این معامله یک شرط گذاشتیم
که سرنوشت شما وابسته به آن بسته است:
ظریف میگوید
که این فرمانده طالبان با تأکید گفت که شما در صورتی در بدلِ ۱۰ لگ افغانی آزاد میشوید
که مسألة اسارت شما به دست ما، رسانهیی نشده و منابع امنیتی و رسانهیی از این مسأله
آگاه نشوند.
ظریف ادامه
میدهد که هرچند من و همراهانمان، تاحدی روحیةمان را حفظ کرده بودیم و با اینکه میدانستیم
سرنوشت ما مرگ است، این خبر ما را امیدوار به آزادی و رسیدنِ دوباره به آغوش خانواده
و زندگی ساخت.
ظریف میافزاید
که آنان قبلاً با برخوردهای زشتی که از سوی فرماندهان طالبان در جریان تحقیق با آنان
صورت میگرفت برداشت کرده بودند که مرگ آنان حتمی است. او از جریان این تحقیقات میگوید
که آنان همواره به خاطر شیعهبودن و اعتقاد به ۱۲ امام مورد لتوکوب و توهین قرار میگرفتند
که در یک مرحله، حاجی فاضل کریمی از همراهانش در جریان بحث روی مسایل مذهبی با یک فرمانده
طالبان مورد خشم آن فرمانده قرار گرفت که دستور خالیکردنِ شاجور به دهنِ حاجی فاضل
توسط این فرمانده صادر شد، که با پا در میانی صاحب حویلیِ که آنان در آن زندانی بودند،
حاجی فاضل از مرگ نجات یافت.
ظریف همچنین
میگوید که فرماندهان طالبان، پس از اینکه درک کردند ما باشندههای اصلی ولسوالی بلخابیم،
واکنششان شدیدتر شده و میپرسیدند: چرا شما مردم بلخاب با مجاهدان «طالبان» همکاری
نکرده و طالبان را در آن مناطق راه ندادید؟ ما تمام نقاط افغانستان را فتح کردیم، اما
شما مانع آمدنِ ما در بلخاب شدید…
ما با شما تصفیه حساب داریم…
ظریف همچنین
میگوید که در جریان تحقیقات چندینبار حسین نظری، به طالبان یادآور شد که: نامزد شورای
ولایتی منم و هربلایی که میآورید بر سرِ من بیاورید، همراهانم بیگناهند و آنان را
رها کنید.
ظریف میگوید
که طالبان به این گفتههای حسین نظری، اهمیت نمیدادند و همه را در این گناه شریک میدانستند.
ظریف کریمی
میگوید، آنان در حالی که شب گذشته و ساعتها قبل از شنیدنِ آزادی آنان در برابر ده
لگ افغانی، در مورد اینکه چگونه به دست طالبان کشته خواهند شد، میاندیشیدند. به گفتة
ظریف کریمی، برخی از همراهانش در اندوه اینکه خانواده و فرزندان آنان پس از مرگشان
چه خواهند شد، فکر میکردند و برخیها در مورد اینکه پس از کشتهشدن با اجساد آنان
چگونه برخورد خواهد شد.
پس از شنیدنِ
خبر آزادی، ظریف کریمی و همراهانش برای چند ساعت روی نگرانیها و صحبت در مورد مرگ
و پایان زندگیشان آب پاشیدند و لحظاتی برای رهایی و زندگی دوباره فکر میکردند.
در حالی
که یگانه شرط طالبان برای آزادی این گروه، رسانهیینشدنِ اسارت آنان قبل از آزادی
بود، در آغازین لحظاتِ رضایت طالبان بر این معامله، عبدالجبار حقبین، والی سرپل در
حضور رسانهها، از بازداشت حسین نظری، نامزد مستقل شورای ولایتی سرپل و هشت تن از همراهانش
توسط طالبان خبر میدهد.
این خبر
در همهجا پخش میشود و طالبان نیز از طریق رادیو آن را میشنود.
لحظاتی بعد،
به گفتة ظریف کریمی، مرد مسنی با ریش بلند و انبوه در حالی که چوب درازی در حالت شمشیر
در دست داشت وارد اتاق شد و از اجرای حکم مرگ آنان به دستور ملاعمر خبر داد.
ظریف میگوید
که این پیامآور مرگ از اتباع پاکستان بود و بهدشواری به زبان فارسی سخن میگفت.
به گفتة
ظریف، این مرد مسن، مسئولیت زندان را به عهده داشت و خبر داد که شرط ما که رسانهیینشدنِ
این رویداد بود، عملی نشد و رهبران ما در پاکستان از اسارت شما آگاه شده و حکم اعدامتان
را صادر کرده، دیگر هیچچیز در اختیار ما نیست و حکم اعدام شما نیز از دفتر امیرالمؤمنین
ملاعمرصادر شده است.
ظریف در
حالی که گاهی از ناحیة زخم عمیق زانویش آه کشیده و ناآرام میشود، ادامه میدهد که
ساعاتی بعد یک فرمانده طالبان آمد و آنان را به دو گروه تقسیم کرد. حسین نظری را با
چهار تن از همراهانشان از اتاق بیرون و تسلیم یک گروه مسلح کرد که آنان را با خودشان
بردند. ظریف میگوید، درک کرده بودیم که این آخرین جدایی ما خواهد بود؛ برای همین از
فرمانده طالب پرسیدیم که آیا ما بار دیگر همدیگر را میبینیم، اما او جواب درست نداد.
ما همدیگر را در آغوش کشیدیم و از هم خداحافظی کردیم وگفتیم، در این مورد هیچکدامِ
ما مقصر نیستیم، چون بر اساس تصمیم جمعی این سفر انجام شد.
ظریف آخرین
لحظاتی را به یاد میآورد که حسین نظری و چهار تن از همراهانش را یک گروه مسلح، سوارِ
موترسایکل کرده و به سوی محل شهادت بردند. ظریف میگوید: از شکاف پنجره به همراهانم
خیره شدم و لحظاتی چشمانم رفتنِ آنان را مشاهده کرد. در هر موترسایکل دو مرد مسلح سوار
بود که در وسط دوستان ما را مینشاندند. من تا آخرین نقطهای که چشمم کار میکرد،
دنبالشان کردم، آنها رفتند پشت تپهها…
ظریف هنوز نمیداند که پس از صادرشدنِ حکم مرگ آنان، طالبان چرا آنان را به دو گروه
تقسیم کردند. او میگوید که در میان طالبان چهرههایی بودند که ما همدیگر را میشناختیم
و حتا از مردمان محل خود ما نیز با آنان در تماس بودند.
ظریف و همراهانش
حاج فاضل کریمی، کاظم زوار، عوض نظری و موسی کربلایی پس از خداحافظی با حسین نظری و
چهار تن از همراهانش، حالا پی بردهاند که سرنوشت آنان «اعدام به دست طالبان» است؛
چیزی که به گفتة ظریف، هرگز فکرش را نمیکردهاند!
ظریف میگوید
که میدانستیم طالبان خونآشام، جنایتکار و ضد انسانیت است؛ اما حسین نظری همواره میگفت:
کار من بشردوستانه است، با هیچ گروه و حزبی نیستم، فقط با مردمم؛ طالبان نیز به ما
کاری ندارند.
ظریف با
لبخند آرام و شکنندهیی از آخرین نفسهایی یاد میکند که با همراهانش در اتاق خاکی
و نمآلود طالبان در قریة نیَمدان از مناطق تحت حاکمیت طالبان یاد میکند.
او میگوید:
ساعاتی بعد یک گروه مسلح موظف شد ما را تیرباران کنند. چشمان ما را بستند و دستهای
ما را نیز محکم با دستمالهای خودمان در پشت بستند. سوار بر موترِ جیپ، در میان کوچهها
و خانههای محل ما را میگرداندند، چندینبار که در نقاط مختلف قریه موتر توقف کرد،
مردم محل اطراف موتر جمع میشدند و بعضیها تأسف میخوردند. از این میان چندین صدای
دلخراشی را شنیدم که میگفتند: بکُشید اینها را، چرا اینسو و آنسو میگردانید. بکُشید،
زودتر بکُشید، پسرِ من در زندان است و آزاد نمیشود، باید اینها را همین حالا تیرباران
کنید.
ظریف با
چشمان و دستهای بسته در حالیکه توسط ده مرد مسلح همراهی میشود، به حسین نظری و همراهان
دیگرش که آنسوی تپهها برده شدند، میاندیشد. او میگوید در مسیر راه، چندینبار تلاش
کرده است که دستانش را باز کرده و با «توکل بر خدا» بر طالبان مسلح حمله کند، اما موفق
نشده است.
ظریف و همراهانش
به گفتة خودش توسط یک گروه مسلح که توسط «حسین افتخاری بلوچ» کسی که در دور قبل انتخابات
کارمند کمیسیون مستقل انتخابات و رییس ستاد یکی از نامزدان شورای ولایتی در همان منطقة
تحت حاکمیتش بود، فرماندهی میشد، تیرباران شدند.
حسین افتخاری بلوچ |
او آخرین
دقایق ۳۸ سال
زندگیاش را چنین قصه میکند:
هوا تاریک
شده بود، ابری بود، تقریباً شام شده بود، باران بهاری آرام و نمنم میبارید، زمین
تر و سبزههای بهاری نیز با آب باران شسته شده بودند، از دهکدة دور و نزدیک خیابان
رسیدیم، حسین افتخاری بلوچ، فرمانده این گروه مسلح، به ما میگفت آنطرفتر موسفیدان
محلتان آمده و شما را تحویل آنان میدهیم. اما این حرف او آخرین شوخی و دروغی بود
که در آخرین لحظات زندگیمان میشنیدیم. به خیابان رسیدیم، ما را کنار خیابان کنارهم
چیدند. حسین افتخاری بلوچ دورتر از ما ایستاد و سربازانش را به اطراف تپههای محل برای
تأمین امنیت فرستاد. دو تن را که کلاشینکوف در دست داشتند، موظف رگبار ما کردند.
ما پنجتن
در کنار هم در روی خیابان دو زانو نشسته و اصلاً به یادم نمیآید که به چه فکر میکردیم…
دو مرد مسلح روبهروی ما قرار گرفتند و کلاشینکوفهایشان را آمادة رگبار کردند. «کلمةتان
را بخوانید»، این آخرین جملهای بود که از آنان شیندیم. به همدیگر خیره شدیم و اولین
نفر با ضربة گلوله با صورتش به زمین افتاد.
من در آخر
صف بودم، تا گلوله به من برسد، خودم را جلو انداختم، یک گلوله در زانوی چپم اصابت کرد
و به اندازهای درد داشت که همهجا برایم تاریک شد. من صداها را میشنیدم، احساس میکردم،
اما چشمانم را بستم و خودم را در میان اجساد رفقایم انداختم. نالهها بلند شد، یکی
فریاد میزد، یکی در همان رگبار اول خاموش شد؛ دیگری دست تکان میداد. تا این دم مطمئن
بودم که من نمردهام، صدای حسین بلوچ افتخاری را شنیدم که دستور داد بار دیگر گلولهباران
شویم. سرباز آمد و روی اجساد ما ایستاد، به سینه، سر و شکمهایمان «ضربه» کردند. اینبار
نیز گلولهها در دست و جاهای سطحی شکمم اصابت کرد.
صدای فیرگلوله
خاموش شد، احساس میکردم هنوز زندهام، اما باورم نمیشد. بار دیگر دستور تیرباران
صادر شد تا مطمئن شود که کسی زنده نمانده است. مرد مسلحی نزدیک آمد و با پایش مرا و
دیگر همراهان به خونخفتهام را تکان داد. بار دیگر ما را به گلوله بست و اینبار نیز
به پاها و زانویم اصابت کرد.
لحظاتی مطمئن
شدم که مردهام، اما به مرگ و زندگی مشکوک بودم، چشمانم بسته و همهجا تاریک بود.
حسین افتخاری
آمد و اجساد را از نزدیک بررسی کرد تا مطمئن شود که گلولههای سربازانش هدف را دقیق
نشانه رفته است.
ظریف همچنین
میگوید که اگر نیروهای امنیتی به زندگی آنان اهمیت میدادند، امکان داشت، آنان در
بدلِ رهایی فرزند یکی از فرماندهان طالبان که در جوزجان زندانی است، رها شوند
از ظریف
در مورد اینکه در آنشب در میان اجساد آغشته به خونِ همراهانش چه گذشت بیشتر وضاحت
میخواهم. او در حالی که از پرستار جوان که درکنار بسترش نشسته و از زخمهایش مواظبت
میکند میخواهد که پایش را آرامآرام ماساژ دهد، چشمانش را به دیوارهای کاهگِلی اتاق
دوخته و با آه بلند میگوید: شبِ وحشتناکی بود، زیاد خونریزی کرده بودم، وقتی طالبان
دورتر رفتند، چشمانم را باز کردم و اولین چیزی که با دیدنِشان باور کردم زندهام،
ستارههای آسمان بود. از بدنم خون جاری بود، جریانهای خون من و همراهانم یک جویچة
خون را که در روی خیابان در حرکت بود، تشکیل داده بود. همة خونها به یک سمت در حرکت
بودند، خودم را لم دادم و همراهانم را دیدم. همه ساکت و آرام افتاده بودند، فقط توانستم
دستان حاج فاضل کریمی را که در کنارم افتاده بود به زحمت باز کنم. آن شب بینهایت دراز
شده بود، درازتر از ۳۸
سال عمری که تاهنوز سپری کردهام. در طول شب دوبار افراد مسلح
آمدند و اجساد ما را دیدند. مطمئنم که طالبان بودند و برای اینکه از مردنِ ما مطمئن
شوند، آمده بودند. من خودم را همچنان آرام میان اجساد انداخته بودم تا زنده بودنم
را نفهمند. ظریف آبِ درگلویش را قورت داده و از شدتِ تشنگیاش در جریان شب یاد میکند.
او میگوید، لحظات برایش آنقدر طاقتفرسا و سخت میگذشت که نزدیک بامداد دعای مرگش
را میکرد. او ادامه میدهد: باورم نمیشد که تا بامداد زنده بمانم، دعا میکردم کاش
طالب مسلحی بیاید و جانم را بگیرد تا راحت شوم. از ظریف که حالا در وضعیتِ نسبتاً خوبی
به سر میبرد، در مورد این حرفش میپرسم که آیا واقعاً اگر طالب مسلحی در آن لحظات
میآمد، ازش طلبِ مرگ میکرد؟ میگوید: بله، چون آن لحظات بهشدت دشوار بود و دردش
تحملناپذیر و از سوی دیگر، با آنهمه خونریزی امید زندهماندن نداشتم. میخواستم
شبیه دیگر رفقایم راحت شوم، اما دیگر از هیچ طالبی خبری نشد.
او میگوید
چند ساعت بعد که هوا روشنتر شد، مردم محل اطراف ما جمع شدند و به پولیس خبر دادند.
پولیس اجساد را انتقال دادند و ظریف را نیز در حالی که خانوادهاش به زندهبودنش باور
نداشت به شفاخانة شهر سرپل بردند.
ظریف به
یاد میآورد لحظاتی را که او را از میان اجساد همراهانش به سوی شفاخانه انتقال دادند.
او میگوید، وقی او را از زمین بلند کردند، اطراف سرش در روی جاده، از شدتِ گلولهها
سوراخ سوراخ شده بود، اما جای سرِ او ثابت و بدون ضربة هیچ گلولهای باقی مانده بود.
آنطرفتر
یک دوست ظریف که از روز نخست تاحال از او در بستر مواظبت میکند، از ماجرای دیگری که
قرار بود جان ظریف کریمی را بگیرد، سخن میزند. او میگوید چندساعت بعد از انتقال
ظریف در شفاخانه، در حالی که او در داخل خیمه در صحن شفاخانه بستری بود و ما در بیرون
از خیمه مواظب آن؛ آنطرفتر صدای مردی را شنیدیم که با مبایل صحبت میکرد و به طرف
با دشنام میگفت:
«چرا
این یکی را زنده ماندهاید، حالا این را چهکسی بکُشد؟»
این دوست
ظریف که حسن نام دارد میگوید، آن شخص دادگل، فرمانده گروهی بود که ظریف و همراهانش
را دستگیر کرده بودند و اکنون برای بستنِ این پرونده، سراغ مرگ ظریف آمده بود.
حسن میگوید،
هرچند آن لحظه، پولیس دادگل را بازداشت کرد، اما بعدتر شنیدیم که به ضمانت یکی از مقامات
ولایت آزاد شده است.
ظریف کریمی
که از سرنوشت حسین نظری و چهارتن از همراهانش که با او برده شدند، چیزی نمیداند، اما
حسن میگوید که حسین نظری را پس از شکنجههای زیاد به قتل رسانده بودند. به گفتة حسن،
در بدنِ حسین نظری، آثار چاقو، ضرب و شتم زیاد دیده میشد. اجساد حسین نظری و چهارتن
از همراهانش که توسط یک گروه دیگری از طالبان به شهادت رسیده بودند، بامداد همان ۱۳ حمل از منطقهای
در نزدیکی شهر سرپل به دست آمدند.
ظریف کریمی
میگوید که او دادگُل و حسین افتخاری بلوچ و شماری از همدستان آنان را که طراحان اصلی
این فاجعهاند، بهخوبی میشناسد و به ارگانهای امنیتی نیز این را گفته است؛ اما هنوز
هیچ اقدامی در بازداشت این افراد صورت نگرفته است. ظریف میگوید این پرونده که اکنون
نزدیک به دوماه از آن میگذرد، به فراموشی سپرده شده و حاکمیت و قدرت طالبان در سرپل
نیز رو به افزایش است.
ظریف همچنین
میگوید که اگر نیروهای امنیتی به زندگی آنان اهمیت میدادند، امکان داشت، آنان در
بدلِ رهایی فرزند یکی از فرماندهان طالبان که در جوزجان زندانی است، رها شوند. همچنین
اگر والی سرپل این موضوع را به رسانهها نمیکشاند، آنان در یک معاملة پولی آزاد میشدند،
اما پس از رسانهییشدن، صلاحیت مرگ و زندگی آنان به دست سران طالبان در پاکستان افتاد،
تا حکم مرگ آنان توسط ملاعمر رهبر طالبان صادر شد.
در این مورد
خواستم با مقامات ولایت سرپل و بهخصوص آقای حقبین، والی این ولایت که کنفرانس مطبوعاتی
او بهمثابه اعلان حکم اعدام این ده تن اجرا شد، صحبت کنم؛ اما جناب والی در سفر
خارجی به سر برده و معاون ایشان نیز از صحبت خودداری کرد. در این مورد تنها خداداد
حیدری، آمر امنیت فرماندهی ولایت سرپل کوتاه جواب داد:
«تاهنوز
کسی در این مورد بازداشت نشده و تحقیقات و تعقیب پولیس برای عاملین این حادثه جریان
دارد.»
منبع:
http://dailyopensociety.com/fa/مُرده-بودم،-زنده-شدم/
0 Comments