43 سال دارد و تنها زندگی میکند. از گذشتههایش میگوید و از آرزوهای که برباد رفته است.
پدرش از بزرگان و زمینداران زادگاه اش بوده و مُلک و مالِ
فراوانی داشته است.
جنگها، برادرکُشیها و فتواهای جهادگران طی چند دههی
گذشته، زندگی و روزگاراش را تلخ کرده و هست و بود شان را به فنا سپرده است. او سالهاست
خانه اش در شانه اش، از این شهر به آن شهر و از این دِه به آن دِه سرگردان است. زندگی
اش به بُقچهیی خلاصه میشود که پر از آهن و ابزار مورد نیاز یک کارگر است.
از 43 سال زندگی اش، هرچه میپالد، روزی را عنوان «روز خوب»
نمییابد. میگوید همیشه و همهجا رنج دیده است. در ایران و پاکستان مهاجرت کرده و
تیرباران شدنِ نزدیکان اش را « باهمین چشمهای گناهگار» اش دیده است.
کم حرف میزند و با نگاهی به درختهای باغچه، اندوه ناداری،
تنهایی و در ظلمت زیستن را میکشد...بعد میگوید: «چقه خوب اس که آدم ثروت داشته
باشه و راحت زندگی کنه، آسودگی بسیار خوبه، مَچم که مردم اوغانستان روی آسودگی خات
دید یا نه؟...»
نام اش محمدیونس است و در آقکُپرک بلخ زاده شده و تاهنوز که بیش از 43
سال دارد عروسی نکرده است.
وقتی از او دلیل عروسی نکردن اش را میپرسم، با همان لهجهی
دهاتی و صمیمانه اش توضح میدهد: خودم نخواستم زن بگیرم. چون زنگرفتن مسوولیت
داره، مه نخاستم که یک زن بیچاره کد مه بد بخت شوه، و نخاستم که پیش یک زن خجالت
باشم. با ای وضعیت که مه دارم بهتر اس تنا باشم تا یک کسی دگه هم بامه بد بخت شوه.
مه هم دلم میخایه که سنت پیامبره بجا کنم، اما نمیشه دگه، روزگار یاری نمیکنه...»
محمد یونس سرگرم بیل زدن است و «بای - ارباب» اش، صبحانهی با طعم یک قطعه نان، بوره و چای سبز برایش آماده
کرده است. با مبایل از او عکسی میگیرم و میگویم اگر اجازه بدهی عکس ات را به
مناسبت روز کارگر که چند روز قبل بود در انترنت نشر میکنم...بعد از اندکی سکوت
گفت: ها راستی او روز «بای» ما میگفت که روز کارگر اس، مه خو نفامیدم که چه قسم
اس...نشر کو نشر کو آزاد استی...
حالا که چند روز از روز کارگر گذشته است، این را به
محمدیونسهای سرزمین ام که از بیعدالتی روزگار رنج میبرند تقدیم میکنم...
0 Comments