برادرم را با چنکگِ ماهیگیری به رودخانه فرستاده، خواهرم
شیر و آرد و شکر را آماده کرده و خودش در اجاق و تنور آتش افروخته تا غذاهای دلخواه
پسر اش که هیچگاه بویی از «مهربانی و بزرگی مادر» نبرده است را بپزد.
دیروز دفتر و سرگرم
کار بودم، بیش از پنجبار زنگ زد، حوصله نداشتم جواب بدهم...شب دوباره زنگ زد...همین
که صدایم را شنید، گفت: الهی شکر که خوب استی، نگرانت بودم، روز هرچه زنگ زدم جواب
ندادی، گفتم اتفاقی برایت نیافتاده باشد، امام ضامن پشت و پناهت باشه بچی«پسرِ»
گُلم!
من با همان لهجهی احمقانه و مردانه ام، گفتم: خوب..مصروف بودم، دفتر سرِ کار
بودم...خوب استم نگران نباش...گفت: امروز غذاهایی دلخواهت را برایت پختم، فردا
صبح زود میفرستم، نوش جان کن!
امروز صبح زود، رانندهی برایم بقچهی تحویل داد و گفت: اینرا
از قریه برایت فرستاده...
شیربرنج، ماهی، بولانی، فتیر...دستپختهایی مادرم؛ فرشتهیی
که یک عمر، خودش خشم و خاک طبیعت شولگره را چشید و برای من، خواهر و برادرانم شیرینترین
آرزوهای جهان را پخت.
دستان چروکیده ات را میبوسم مادر!
0 Comments