مختار وفایی
تکههای از خاطراتِ نادرعلیپویا، مرد آهنین
سازمان آزادیبخش مردم افغانستان، و یارانش را خواندم. واژههای این خاطرات پٌر
است از حسرت آزادی...
انسانهای که فکر میکردند رسالت آمدن و بودن شان
در این دنیا، رفتن در جادهی آزادی و انسانیت است...
نادر علیپویا، سربازان اشغالگر روس را
"سرخ"های سیاه میدانست و شعار نشریهی «ندای آزادی» که از سوی سازمان
آنان منتشر میشد: «یا مرگ، یا آزادی» بود...
مردانگی، وفا به تعهد و پایداری در مقابل وحشیانهترین
شکنجهها در زندان جنایتکاران خلق و پرچم، علاقه و آشنایی شدید به ادبیات و
سرزمین اش، از ویژگیهای شهید پویا بود...
او در سالهای 1340، در دوران تحصیل اش، دیوان
حافظ و سعدی را میخواند. علاوه بر آن ، آثار صادق هدایت، چوبک، جمالزاده ، علیدشتی،
تولستوی، داستایوفسکی، چخوف، بالزاک، دیکنز، جک لندن و ... را مطالعه میکرد...
مردانگی و شجاعت پویا از در جوابی که به مستنطق
اش در زندان مزدوران روسی مینویسد آشکار است:
"سرنوشتِ من به ترتیبی بوده که عضو سازمان
آزادی بخش مردم افغانستان شوم. برای مردی در موقعیتِ من شرمآمیز خواهد بود اگر
عضویتِ خود را ناشی از اشتباهِ انتخاب و تصادفِ نا میمون بداند."(دوسیهی
نادرعلیپویا)
به نقل از داکتر رزاق رویین، یکی از یارانش، پویا
این شعر را زیاد دوست داشت و به تکرار برای دوستانش میخواند:
قرن ما قرن گل مصنوعیست
قرن ما قرن دل مصنوعیست
در زمانی که توان
گل خرید از عطار
گل خرید از بقال
پشت در وازۀ باغ،
منتطربودن گل بیهودهست...
آخرین لحظات زندگی نادر علیپویا از زبان نسیم
رهرو:
روزِ چهار شنبه هفدهم سنبلۀ ۱۳۶۱ خورشیدی را بیاد میآورم. آخرین روزی که میتوانستم
صدای قلبِ مهربانِ "پویا" را از نزدیک بشنوم. پویا مشغول خواندن کتابِ
مادر ( اثر ماکسیم گورکی به زبان انگلیسی) بود. نامهای ما را خواندند و گفتند
" کالایتانه جمع کنید!" یارانی که میعاد حبس شان معین شده بود، به سان
کالبدهای بیرمق ایستاده بودند.چشمان غم گرفتۀ آنها را هرگز فراموش نخواهم کرد.
ما را از اتاق بیرون کشیدند. به دلیل نا معلومی کاروان اعدامیها را دو باره به
اتاق برگرداندند. همه میدانستیم که آخرین لحظاتِ زندگی را تجربه میکنیم. پویا
همان کتاب را روی زانو گرفته و با آرامش عجیبی به خواندن آغاز کرد. گفتمش که در
چنین حالتی هنوز کتاب میخوانی؟ با خونسردی پاسخ داد: " چند ورق ازین کتاب
باقی مانده است خوشدارم آنرا تمام کنم."
پس از ظهرِ همین روز ، کاروانِ اعدامیها به
بلاکِ اولِ زندانِ پلچرخی اتراق کرد. قوماندانِ بلاکِ اول، یک یک از یاران را از
اتاق بیرون کشید. من تنها ماندم. نظرم به ساک(بیک) پویا افتید که با زنجیر باز ،
در گوشۀ اتاق افتاده بود. شاید او فرصت نکرده بود تا اثاثیه اش را طورِ منظم در
بیک بچیند. از جملۀ کتابهایی که در قسمت بالایی بیک گذاشته شده بود، روی کتابی،
این عنوان را خواندم:
«مثنوی معنوی»
...
هنگام خواندن خاطرات این ابَر مردان، نمیتوانی
اشک نریزی...
پ.ن: نادر علیپویا، به نادر علیدهاتی نیز مشهور
است.
0 Comments