گفت و گوی ویژه با؛ بانو نیلوفر لنگر،شاعر جوان بلخی


نیلوفر لنگر:
اگر شعر ننویسم اضطرابی در درونم از فوران می ایستد!


گفتگو از: مختار وفایی

هویدا:کمی از حال و هوای این روزهایت بگو؟
نیلوفر لنگر: ...  اینروزها شکسته ترم از همیشه ها
 خوب ... زندگی حادثه یی عجیبیست ، وقتی من به او سرمیزنم، حوصله ام را ندارد، وقتی او به من شبیخون میزند در من توان مقابله نیست....
اینروزها دنیا دگرگون شده، یا من فکر میکنم چیزی در حال تحولست در من، امیدی نو ، ناامیدی های نو، خوابی برای ماندن ، با تعبیری برعکس ، گلوی بسته، با کوله باری از فریاد و صدها دغدغه ی دیگر .... اما ببین ؛ این زندگی خیلی بی انصاف است ، امیدی داری و ناامیدی "هایی" ؛ یعنی برای یک امید باید مرتبه ها ناامید شد و حال من هم چنین است...
- چه چیزی میان شما ، شعر و زندگی پیوند ایجاد کرده است؟
- آها ... من ، شعر، زندگی ...
... خوب؛  مگر میشود شعر و زندگی را ازهم جدا کرد؟ یا مرا که سخت به این دو چسپیده ام، ازین وسط کنار کشید؟؟؟
نه ... ممکن نیست ، من گاهی برای شعر زنده گی میکنم و گاهی هم برای زندگی شعر میسرایم ...
میان من، شعر وزندگی، حرفی یا بهتر بگویم حروفی پیوند ایجاد میکند: ( د ی و ا ن گ ی ) بلی "دیوانگی" ؛
خوبست که منظورم را از دیوانگی کمی وضاحت دهم؛
به نظر من دیوانگی حس زیبایی ست برای زندگی کردن و دلیل خوبیست برای شعر گفتن، به نظر من دیوانگی راهیست برای رسیدن به "بزرگ مطلوب" ...
برای عاشقانه و رویای زیستن  باید دیوانه شد ، دیوانه ترین شد وآنگاهی که به دیوانه شدن پی برد، باید زندگی را حس کرد و اجزا را با عشق تحلیل نمود.
- چی نیاز بود که شعر بنویسید؟
-سوال عجیبیست ، نمیدانم چی بگویم ... اما همینقدر میدانم که اگر شعر ننویسم چیزی ، وسوسه یی ، عشقی ، اضطرابی در درونم از فوران می ایستد...  و آنگاه دردهایم تمام هستیم را منفجر خواهد کرد...
- اگر شعر نمی نوشتی چه چیز را ترجیح میدادی؟
- فکر نمیکنم که چیزی را بر شعر ترجیح دهم ،چون شعر یگانه حنجره یست که میتواند دردهایم را فریاد بزند اما ... فرض کنیم  شعری در میان نیست؛
میخواهم نقاشی کنم ... انگشتان سحر آمیز ، صفحه های سحر آمیز ، رنگ های سحرآمیز، به قول عاصی"  رنگ سرخ ، رنگ آبی  و کبود ، رنگ نیلوفری و نارنجی...." میخواهم اینها را در هم آمیزم و یک نقش کوبیزم بسازم ازشان....
- در شعرهایت بیشتر سراغ چه چیزها را میگیری و آیا شعر توانسته موجی را در تو ایجاد کند؟
- من به عشق بمعنی واقعی کلمه ، به زندگی به ساده ترین و ابتدایی ترین شکلش، به انسانها به زیباترین تعبیر، و به یک معشوق خیالی بدون مشخص کردن "کی" و "کجا" علاقمندم ؛ و این ها سوژه ها ی واقعی شعرم را شکل میدهند.
و در رابطه به موج...
آه ... موج .. تعبیر من از موج ، چیزی از جنس احساس است زمانیکه عصیان میکند و مرا به بلند ترین قله ها میکشاند... شعر ، خود برایم موجیست که گاه گاه مرا در  می نورد و به شگفت ترین شگفتی های آفرینش نزدیک میکند...
-  دوست داری بیشتر بنویسی یا بیشتر بخوانی؟
- اندیشه ها را دوست دارم، عشق های بزرگ را دوست دارم و به روح های مهربان و انسانی ارج میگذارم ... و اینکه به اینها برسم ،نیاز به خواندن است ... میخوانم و میخوانم ... و آنگاه که دلم گرفت و خواندگی ها از کثرت انتظار برای نوشتن، گلویم را تخریش کردند، قلم برمیدارم و مینویسم شان ....
یعنی هر دو را لازم و ملزوم همدیگر میدانم ...
- از شاعران معاصر کی ها را بیشتر دوست داری و از کی ها تاثیر پذیری؟
-  در جمع معاصران ... نمیدانم کدامشان را بگویم ، خوب کسی که بهترین رفیق تنهایی هایم و همدرد شب و روزهای دلتنگیم باشد "قهار عاصی " را میدانم و در کنارش به "سپهری" عاشقم ؛ اما از آنجاییکه از حضور این دو بزرگ در حیات فزیکی مان محرومیم ، تنهایی هایم را با صدایی از حنجره ی  جوانی عاشق ،دست پرورده ی این روزها، (سید رضا محمدی)  می آمیزم...
و در رابطه به تاثیر باید بگویم که من در اویل به نسبت عشق بی انتهای که به "عاصی" داشتم و تا هنوزهم دارم، تحت تاثیر شعرهای سپید او قرار گرفته بودم اما، اندک اندک حال و هوای شعر سپید جایش را به غزل داد و حالا که فقط غزل میسرایم فکر میکنم جدیدترین گونه های غزل بالایم تاثیر میگذارد....
- از وضعیت ادبی و شاعران جوان بلخ چه میدانی؟
-  خوب ، اگر بخواهم در مورد شعر جوان بلخ صحبت کنم شاید از حوصله بحث خارج باشد اما فقط در چند کلمه مختصر میگویم:  بلخ دارد در سیل عظیمی از شعر و ادبیات غرق میشود و اندک اندک امید برای زنده شدن  شهر فکر واندیشه "رودکی" ، "رابعه" و دیگر همسنگران شان را  در من مستحکم  میگرداند...
- اگر قرار شود بهترین غزلهایت را به بهترین دوستان یا مخاطبانت بخوانی، کدام ها را ترجیح میدهی؟
9-  به قول شاعری که نامش بیادم نیست" پیش روی تو زبانم بند میماند عزیز- زندگی در حد یک لبخند میماند عزیز"
زمانیکه در مقابل بهترین هایم بایستم فقط میخواهم برایشان لبخند بزنم، چون مطمین نیستم که آیا بیت ها میتوانند آنچه را که من میخواهم برایشان برساند؟!
اما به هر ترتیب اگر از من بخواهند که برایشان شعر بخوانم ، شاید این غزل ها سرزبانم بیایند:
- به تو....
تا باشی و به بودنت ایمان بیاورم
من میروم که با خودم انسان بیاورم
من میروم که روح مرا شستشو دهند
بعدأ برای کالبدم جان بیاورم
بعدأ برای خواندن چشمان شاعرت
با دست پاک، دفتر و دیوان بیاورم
من میروم که باز بخوانی مرا و من....
از وحی چشمهای تو قرآن بیاورم
- باید بگذرد
زنده گی در هرکجایی هست باید بگذرد
با گذشتن از بلند و پست باید بگذرد
زنده گی تنها مسیر رفتن هموار نیست
گاه از جاده گه از بن بست باید بگذرد
بیکس و تنها شدن تنها نمای عشق نیست
صد غم دیگر درین پرده ست باید بگذرد
آشنای که همه عمر آشیانش با تو بود
وقتی دربش را برویت بست باید بگذرد
از تو و از روزگارت بی خبرگردد وباز
با کسی دیگر شود پیوست باید بگذرد
- اگر این سوال کلیشه یی را بپرسم که : به عنوان حرف اخیر پیامت به دیگر شاعران و بخصوص بانوان شاعر چیست؟ چی خواهی گفت؟
- من اگر بخواهم برای شاعری و یا شاعرانی پیام دهم و بخصوص زمانیکه بخواهم به شاعر بانوان پیام دهم میگویم : زندگی زیباتر از فزیکیست که در مقابل چشمان مان میرقصد، به زندگی از مردمک چشمان عشق نگاه کنید و احساس تان را قربانی هیچ دیدگاه تعصب آمیز نکنید ، نگذارید عشق در درون تان از فوران بایستد و موجی که قرارست شما را به ساحل آرامش بکشاند، در میانه یی راه فروکش کند، به تکه تکه ی زندگی عاشق باشید و به آزادی ایمان بیاورید!!!
منبع: وب سایت هویدا

Post a Comment

1 Comments

Anonymous said…
سلام بانوی گرامی خیلی خوب احساست را بیان میکنی اما می بینی که چه وحشانه دختران جوان را زنده بگور می کنند.
با تشکر