گريزانم
از اين مردم كه با من/ به ظاهر همدم و يك رنگ هستند/ ولي در باطن از فرط
حقارت/ به دامانم دو صد پيرايه بستند/ از اين مردم كه تا شعرم شنيدند/ به
رويم چون گلي خوشبو شكفتند/ ولي آندم كه در خلوت نشستند/ مرا ديوانه يي بد
نام گفتند.
فروغ
فرخزاد\"، هفتاد سال است که گه گاه مىآيد، بىسرو صدا و بىخبر، نه در يک
زمان معين و مشخصى، يک باره پديدار مىشود، مىگويد، مىشنود، مىخندد،
مىگريد، داد مىکشد و نگاهش همچنان از اضطراب سرشار است.
فروغ الزمان فرخ زاد فرزند
چهارم توران وزيرى تبار و محمد فرخ زاد، در ۱۳۱۳در تهران متولد شد.
بيوگرافى و مرور زندگى فروغ، اين که چه روز و سالى به دنيا آمده و روند
فهرست وار زندگىاش چه بود، از زبان و نگاه افرادى روايت مىشود که در
جوار او زيستهاند و نه در کنار و درون فروغ، آن که به اين درون اندکى
راه يافت، تا انتهاى عمر سکوت اختيار کرد.
فروغ
در باره دوران کودکى خود مىگويد: پدرم ما را از کودکى به آن چه که
\"سختى\" نام دارد، عادت داد، ما در کمپل هاى سربازى خوابيده و بزرگ
شدهايم در حالى که در خانه ما کمپل هاى اعلا و نرم هم يافت مىشد، پدرم
ما را با روش خاصى که در تربيت فرزندانش اتخاذ کرده بود پرورش داده.\"
او
تحصيلاتش را در دبيرستان خسروخاور (۱۳۲۵) ادامه داد در اين دوره \"مهدى
حيد رى\" شاعر ايدهآل او است، در سال ۱۳۲۸ به هنرستان بانوان کمالالملک
رفت و آموزش خياطى و نقاشى را گذراند. فروغ طبق گفته خودش در زندگى
هرگز راهنمايى نداشته است و کسى او را تربيت فکرى و روحى نکرده و
مىگويد: هرچه دارم از خود م دارم و هرچه ندارم همه آن چيزهايى است که
مىتوانستم داشته باشم، اما کج روىها و خود نشناختنها و بنبستهاى
زندگى نگذاشته است که به آنها برسم.
او
در سن ۱٦ سالگى با \"پرويز شاپور\" (۳۱ساله) ازدواج کرده به اهواز نقل
مکان مىکند. نامههاى فروغ به شاپور که توسط \"عمران صلا حى\" جمع
آورى و منتشر شده است ظاهرا نمايشى از دلبستگىهاى فروغ فرخزاد به
شاپور است.
نادرنادر
پور در کتاب \" کسى که مثل هيچ کس نيست\" در باره \"اشتهار فروغ\"
مىنويسد: اشتهار فروغ مولود بيان مضامين بىپرده عشقى نبوده است بلکه
لحن او بوده که هيچ يک از شاعرههاى پيشين نداشته اند، چراکه همه آن
شاعرهها، حتا در اشعار عاشقانه و يا حديث نفسهاى جنسى نيز، با لحن و
زبان مردانه سخن گفتهاند.\"
وى
ادامه مىدهد: اين صدا هنگامى برخاست که فضاى اجتماعى براثر حادثه
سياسى ۱۳۳۲ به سکوت و خفقان دچار شده بود و هيچ سخن صريح و رسايى از هيچ
حنجره بى پروايى به گوش نمىرسيد و به اين سبب بود که اعتراف ناشيانه
جنسى از زبان زنى جوان، وحشت خاموشى را در جامعه کتابخوان آن روزى
برانداخت و درآن خفقان سياسى طنين پرخاشجويانه به خود گرفت.
فروغ
از منظر شاعران و نويسندگان \"سيد على صالحى\" شاعر در باره- فروغ
مىگويد که اى کاش فروغ زنده مىماند و هرگز يک قطعه شعر هم نمىسرود.
\"مرگ در هيچ شرايطى شانس نيست و قضاوت بر نداشتههاى يک انسان، بر
آيندهيى که لمسش نکرده و نديده، قضاوت بسيار خطرناک است. اين که گفته
مىشود مرگ نابهنگام فروغ، شانس او بوده زيرا اگر مىماند امروز مانند
اکثر شاعران، جهان و تاريخ، خود را تکرار مىکرد حرف بىربطى است.\" اى
کاش فروغ زنده مىماند و خودش را تکرار مىکرد و به حياتش ادامه مىداد و
به صورت طبيعى مى مرد، زيرا زندگى براى يک انسان، ارزشش برابر است با
تمام شعرهاى درخشان طول تاريخ بشرى!
ما
شعر مىگوييم که به انسان برسيم. به گمان من اگر فروغ عزت و کرامتى دارد،
به يک وجه بسيار درخشان و پيچيده بر مى گرد د، که از نيما تا امروز به
ندرت شايد چند شاعر را بتوان انتخاب کرد که به زبان زندگى رسيده باشند و
زندگى را در زبان ادامه دهند. \"اکثر شاعران ما در بيش از۸۰ سال اخير،
شاعرانى متعلق به يک طبقه اجتماعى هستند، به عبارتى از ميان تمام
لايههاى زبان فارسى، تنها يک لايه را انتخاب کردهاند.\" \"شاملو شاعر
طبقه ممتاز بود و گزينه زبان فاخر، که بازمانده نوعى انديشه فيودالى است
او را محدود کرد به شعرى بسيار پرقدرت، به معناى زبان مقتدرانه، زبان
اقتدار، و فروغ، نخستين شاعر در حوزه شعر مدرن، شعر پيش رو و شعر امروز
محسوب مىشود که اقتدار را از زبان حذف کرد.\"
به
اين معنا که فروغ به زبان زنده مردم دست يافت و زبان را زندگى کرد و
زندگى را در زبان تجربه کرد، به همين دليل فروغ آن قدر ابعاد و پهلوهاى
مختلف دارد که نمىتوان زبان و شعر او را متعلق به يک طبقه دانست شايد راز
ماندگارىاش تا امروز به اين نکته ويژه بر مىگردد. او گفت: نه در مقام
قياس، ولى حافظ هم به زبان زندگى رسيده بود، به همين دليل هر طبقه
اجتماعى که با شعرحافظ و شعر فروغ رودرو مىشود، مىتواند انعکاسى از
حيات و تجارب، حس و صفات خود را دراين زبان بيابد، که اين زبان زندگى است.
مجموعه
اين صحبتها به بينش شاعر، به تربيت و جايگاهى که براى خود قايل است و
به جايى که مىايستد تا جهان و انسان و شعر را نظاره کند بر مىگردد.
وقتى شاعرى فقط در يک نقطه ايستاد و متمرکز شد، دقيقا به اندازه محدوده
خود توانايى نظاره جهان را دارد، در نتيجه در يک لايه به مفاهيم انسان و
شى مى پردازد. اين در حالى است که شاعران بزرگ حضور شناور دارند در يک
نقطه نمىايستند و به تمام زوايا و کنه اشياء پى مىبرند و مرتب خود
نيستند، و وقتى خودت نباشى و بتوانى در اين جهان بچرخى، در واقع جاى
ديگران زيسته يى، گريستهيى، غم خوردهيى و شاد بودهيى و حتا عشق
را به جاى ديگران تجربه کردى و اين يعنى تکثير خويشتن در هستى و تقسيم
خويشتن در تمام وجود زندگى.
\"وقتى
شاعرى به اين درجه برسد و خلا قيت نبوغ آسا داشته باشد، د ستاوردهاى
ماندگار خواهد داشت و فروغ از اين حيث، چهره شاخصى در حوزه شعر مدرن ما
دارد، اما اگر کسانى مىگويند که او شانس آورد و زود رفت، به اين دليل که
اگر مىماند مکرر مىشد ما براى اين آدمها متاسفيم.\" آذر نفيسى، منتقد
مىگويد: جسارت فروغ در نوع انتخاب زندگى خصوصىاش و کاميابى او در
عينى و شعرى کردن تجربههاى فردىاش، موجب شده که آن چه در باره او
گفته مىشود از نوعى موضعگيرى منفى و مثبت برخى فراتر نرود، مواضعى
که بيشتر بيان دلمشغولىهاى گويندگان است تا شعرهاى فرخ زاد. \"
فرخ
زاد شايد خصوصى ترين شاعر معاصر باشد، ويژگى آثار او تنها در نمايش يا
جسارت در بيان حالتى خاص و زنانه نيست، بلکه وجه بارز جايگاهش در ادب
معاصر، به جهت دريافت خاصش از شعر و آفرينش نگاهى تازه به شعر فارسى است.
\"منيرو
روانى پور\" رمان نويس: در جمعى شنيدم که در باره فروغ مىگويند که او
از موقعيت و شرايط خاصى برخودار بوده، مثل او شعر گفتن آسان است اما
زمانه او را برجسته کرد. \"در جامعه که نياز ريشههايش را هر لحظه
مىپوساند، ناگهان زنى از مرثيه خوانى و تنگناهاى فکرى رها مىشود و
از آن همه از دست دادهها دست مىشويد و به تفکر خلاق مىرسد.\"او گفت: در
اين ديار به خاطر نياز و نيازمند بودن، ما از يکديگر هنرپيشه مىسازيم،
همه مىخواهيم آدمى آن کسى نباشد که هست. \"د يوارهاى شرط و شروط
سيمانى است بايد به مراد اين و آن برقصى، و وقتى رقصيدى چه طور
مىتوان به جهان و فلسفه بودنش فکرکرد.\"
فروغ
اما به ساز کسى نرقصيد، مگر ساز خودش، اگر چه اين ساز ابتدا صداى خوشى
نداشت اما سرانجام به نواى برحق خود رسيد و چون فروغ جنسى از ريا و
تزوير ندارد، شناخت او نيز رياکارانه نيست، هرچند نگاه اوليه اش به جهان
احساساتى است، اما هرچه هست نگاه خود اوست.
در
پنجره کسى که به تماشا ننشسته است، کلمه هستى او است، نمىخواهد با آن
ادا درآورد و يا به شهرت برسد و جهان را اسير خود کند، او در هر دوره يى
دلش را روى کاغذ حک مىکند و چون دلى در سينه دارد، اين نقش در هر دوره،
نگاهها را به خويش مىخواند. فروغ ساده نگه مىکند، ساده مىانديشد، ساده
مىنويسد و خودش است بىآن که نقشى بازى کند و خود بودن مشکل است.
او
گفت که اگر ما بعد از او در اين دوره در کارمان مانده ايم براى اين است
که نسبت به خود شناخت نداريم، نمىدانيم چه کسى هستيم، به چه نگاه
مىکنيم و چه مىخواهيم.
شعر
\"اسير\" در بهار سال۱۳۳۱ براى نخستين بار چاپ مى شود در همين سال تنها
فرزندش \"کاميار\" متولد مىشود. در فاصله سال هاى ۳۲ و۳۳ فروغ براى چاپ
شعرهايش در برخى مجلات مانند \"روشنفکر\" و \" فردوسى\"، سفرهايى را در
داخل انجام مىدهد و دراين دوره نادرنادرپور، سايه، مشيرى، لاهوتى،
گلچين گيلانى شاعران ايده آل فروغ هستند.
\"پوران
فرخ زاد\" خواهر فروغ مىگويد که وقتى شعرگناه و ديگر اشعارش چاپ شد شعرا
و هنرمندان دوره اش کردند و پدرم سخت مخالف اين کارهاى فروغ بود مىگفت
فروغ باعث ننگ خانواده ما است و بعد هم فروغ را از خانه بيرون کرد.
سال۱۳۳٤
فروغ پس از چاپ پاورقى \"شکوفههاى کبود\" نوشته ناصر خدايار، به علت
شوک روحى، مدت يک ماه در شفاخانه روانى بسترى مىشود. در سال۱۳۳۵ \"د
يوار\" توسط انتشارات اميرکبير منتشر شد. در همان سال فروغ براى نخستين
بار به روم و سپس به مونشن سفر کرده و در ۱۳۳٦ به تهران باز مىگردد. در
سال۱۳۳۷ \"عصيان \" توسط انتشارات اميرکبير منتشر شد. فروغ در سال۱۳۳۷
با\"ابراهيم گلستان \" در\"گلستان فيلم \" در خيابان اراک تهران آشنا
مىشود و سال بعد \"عاشقانه\" و \"جمعه\" را در مجله \"انديشه و هنر\" چاپ
مىکند.
در
همان سال فروغ به عنوان مونتور (ناظر) فيلم مستند \"يک آتش \" فعاليت
مىکند. در تهيه فيلمى از \"مراسم خواستگارى در ايران \" بنا به سفارش
موسسه فيلم کانادا با ابراهيم گلستان کارگردان سينما همکارى مىکند و در
اين فيلم در کنار پرويز داريوش، طوسى حائرى و هايده تقوايى نقش ايفا
کرد. در بهار سال۱۳٤۰ به انگلستان سفر مىکند، در بهار سال بعد در فيلم
\"دريا\" ساخته ابراهيم گلستان بازى کرده و براى ساخت فيلمى خبرى به
تبريز و \"جذام خانه باباغى\" مىرود. در پاييز همين سال به مدت ۱۲ روز
در تبريز در جذام خانه باباغى بسر مىبرد و محصول اين کار فيلم مستند
\"اين خانه سياه است\" است.
در
بهار سال ٤۲ در فيلم \"خشت وآيينه \" ساخته ابراهيم گلستان بازى مى کند.
در بهار ۱۳٤۳ در فستيوال فيلم \"اوبرهاوزن \" جايزه بهترين فيلم اين
فستيوال را به خاطر فيلم \"اين خانه سياه است\" دريافت مىکند. در روزنامه
اطلاعات ۱۳٤۵ ميخوانيم: طى يک حادثه وحشتناک رانندگى در جاده دروس -
قلهک ، فروغ فرخ زاد شاعره معروف کشته شد.
فروغ
طبق گفته خودش در زندگى هرگز راهنمايى نداشته و کسى او را تربيت فکرى
و روحى نکرده است او گفت: هرچه دارم از خود دارم و هرچه ندارم همه آن
چيزهايى است که مىتوانستم داشته باشم، اما کج روىها و خود نشناختنها و
بن بستهاى زندگى نگذاشته است که به آنها برسم. چنين مىگويد: دستانم
را در باغچه مىکارم، سبز خواهد شد، مىدانم. چهارمين مجموعه شعر فروغ،
\"تولدى ديگر\" بود كه در زمستان 1343 به چاپ رسيد و ميتوان آن را حياتى
دوباره در مسير شاعرى فروغ ناميد.
فروغ
پس از آن كه در تهيه چند ين فيلم، ابراهيم گلستان را يارى كرده بود در
تابستان سال 1343 به ايتاليا، آلمان و فرانسه سفر كرد و زبان آلمانى و
ايتاليایى را فراگرفت. سال بعد سازمان فرهنگى يونسكو از زندگى او فيلم
نيم ساعتهیى تهيه كرد. فروغ بدون ترديد ادامه نيما بود و توانست
پيوندى بين شاعران بعد از نيما و خودش ايجاد كند. آتشى: فروغ درست در نقطه
تلاقى بين نيما و نسل بعد از خودش قرار مى گيرد، چنان كه او عروض قاطع
نيما را ميشكند و آن را با افاعيل كامل به كار نمى برد و آثارى با شكست
وزن ارائه مى دهد. اين شاعر پيش كسوت معاصر، افزود: شعر فروغ شعرى حسى و
مفهومى است و براين اساس بايد گفت كه او شاعر زبان نيست، و اين ويژگى درست
برعكس نيماست چرا كه نيما را ميتوان شاعرى زبانى دانست.
سراينده
مجموعه شعر \"آهنگى ديگر\" در باره كيفيت شعر فروغ تصريح كرد: او در تعقيب
حسيات خود است و مدام از ين حالت به حالتى ديگر و از وضعيتى به وضعيت ديگر
مى رود و اين كار را نيز به خوبى انجام مى دهد. وى در باره ويژگيهاى شعر
فرخزاد در زمينه وزن عروضى, اضافه كرد: فروغ شاعرى است كه بايد گفت شعر او
هم با وزن است، هم بدون وزن، يعنى سروده هاى او درست بين شعر موزن و نزديك
به شعر نثر قرار دارد.
آتشى
با تاكيد براين نكته كه مسير حركت فروغ در شعر \"ايمان بياوريم به آغاز
فصل سرد\" به پايان رسيده است، زمانى حركت شعر مداوم مى شود كه از لحاظ
موضوع، محتوا و احساس در يك سو حركت كند ولى زمانى كه تنها به يك جنبه
توجه شود، شاعر قادر به پيش روى نخواهد بود و بر همين اساس بايد گفت كه
شعر فروغ شعرى صرفا احساسى بود و اين شعر در جايى به پايان ميرسد.
شعر
فروغ به دليل سادگى و بيان حقيقت، هميشه پا برجاست، فروغ مثل خود فكر كرد
و مثل خود شعر نوشت، اما شاعرانى كه ميخواهند نقش يك مقلد را بازى كنند
شكست ميخورند. فروغ در تمام دوران شاعريش از هيچ كس تقليد نكرد و مثل
خود سرود. فروغ توانسته بود توسط شعر، به جهانبينى كلى برسد و اگر مرگ
زود به سراغ او نميآمد، حتما به جهان بينى وسيع ترى دست مييافت.
فروغ به اندازه خود جهان را ديد، اگر او اتفاقات و حوادث دنياى امروز را
ميديد با شناختى كه از او داريم حتما شاهد درخشش بينظير او و بدون شك
شاهد آثار مهمترى از او مي بود يم.
فروغ
در طول زمان زندگيش توانست با جهشى كه خاص او بود، از فرديت به كل برسد،
او در شعرش، كيست جهان را به خوبى درك كرد. يكى ديگر از شاعران ، نيز در
بيان ويژگيهاى شعر فروغ، معتقد است: فروغ فاضلانه سخن گفتن را خط زد و
به سمت شعر واقعى رفت، شعر او نشاندهنده واقعيات جامعه است. رسول يونان
شاعر: فروغ فرخزاد نخواست واقعيت و زندگى را به نفع خود تغيير دهد، او
توانست زندگى را با تمام زشتيها و كاستى هايش در شعر به تصوير بكشد.
اين
شاعر معتقد است: فروغ شاعر واقعيت هاست، شعر او ارتباط تنگاتنگ با زندگى
دارد، او واقعيتها را در كنار احساساتش به تصوير كشيد و همه چيز را در
شعرش ترسيم كرد، و به همين دليل شعر او ماند گار شد. وى شعرفروغ را آیينه
تمام نماى \"زندگى\" دانست: زندگى چيزى نيست كه بتوان آنرا فراموش كرد،
تصاوير منحصر به فرد شعر فروغ و سوژههاى بكر موجود در شعرهاى او باعث
شده كه فروغ شاعرى براى زما نهاى طولانى باشد. فروغ با زاويه ديد
منحصر به فرد خود به زندگى نگاه كرده و زندگى يك زن را به تصوير كشيده
است. فروغ بيش از اين كه به عنوان شاعرى اجتماعى مطرح باشد، شاعرى فلسفى
است.
احمدى،
ماندگارى شعر فروغ در اد بيات تاريخى را نشات گرفته از آن دانست كه فروغ
از تجربه شخصى خود در شعرش حرف زده است. اصولا بيشتر شاعران از بيان
تجربيات شخصى خود ترس دارند اما فروغ توانست تجربيات شخصى خود را در شعرش
به خوبى بيان كند، مهم ترين عاملى كه توانست فروغ را \"فروغ\" كند، صداقت
او در بيان احساسات و نگاه او به زندگى بود. اين شاعر تصريح كرد، فروغ هيچ
گاه در زندگى از كسى تقليد نكرد. فروغ در اواخر عمر خود به بيان كلى از
زندگى رسيده بود و حس مرگ در اشعار آخر او به وضوح به چشم ميخورد و اين
براى شاعرى به سن او بسيار تعجب برانگيز است.
شعر
فروغ نظير اشعار سهراب سپهرى مطالب غيرعادى ندارد و آرايش نشده است، بلكه
فروغ واقعيت ها را به انسان امروز نشان مى دهد. وزن در شعر فروغ همچون نخى
نامریى در ميان سطور و كلمات شعر ديده ميشود و از طريق پيوند حداقل دو
وزن، به گفتمان اوزان روى ميآورد. فروغ در زمينه وزن يا موسيقى از جمله
شاعران اهل مدارا و تساهل است، او مانند نيما و شاملو بر اساس ديد گاه هاى
خود دست به آفرينش آثارى ماندگار مى زند. اين يك نوع پيش بينى است كه بر
مبناى واقعيات ملموس بيان نشده است، از كجا معلوم كه فروغ در مواجهه با
مسايل اجتماعى و سياسى جديد و يا دست يافتن به تعاريف جديد تر از عشق،
حركت و زندگي، به تحولى تازه نميرسيد.
رفتم،
مرا ببخش و مگو او وفا نداشت/ راهی بجز گریز برایم نمانده بود/ این عشق
آتشین پر از درد بی امید/ در وادی گناه و جنونم کشانده بود/ رفتم که داغ
بوسه ی پر حسرت تو را /با اشک های دیده ز لب شستشو دهم/ رفتم که ناتمام
بمانم در این سرود/ رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم/ رفتم مگو، مگو، که
چرا رفت، ننگ بود/ عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما/ از پرده ی خموشی و
ظلمت، چو نور صبح بیرون فتاده بود/ به یکباره راز ما/ رفتم که گم شوم چو
یکی قطره اشک/ گرم در لابلای دامن شبرنگ زندگی/ رفتم، که در سیاهی یک گور
بی نشان/ فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی/ من از دوچشم روشن و گریان گریختم/
از خنده های وحشی طوفان گریختم/ از بستر وصال به آغوش سرد هجر/ آزرده از
ملالت وجدان گریختم/ ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز/ دیگر سراغ شعله ی
آتش ز من مگیر/ می خواستم که شعل شوم سرکشی کنم/ مرغی شدم که به کنج قفس
بسته و اسیر/ روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش/ در دامن سکوت به تلخی
گریستم/ نالان زکرده ها و پشیمان ز گفته ها/ دیدم که لایق تو و عشق تو
نیستم.
اولين
تپشهاي عاشقانة قلبم مجموعهیي از نامههاي عاشقانة فروغ فرخزاد است به
پرويز شاپور. اين نامهها، كه خصوصيترين حالات فروغ را در تنهاييهايش
برملا ساخته، به خواننده امكان ميدهد تا از نماي نزديك تري به فروغ نگاه
كند و او را مستقيم و بيواسطه به شانزده سالگي فروغ ميبرد؛ به
تنهاييهاي مضاعف خاص او كه هيچ كس از آن ها خبر نداشته؛ به تب و تابهاي
عاشقانة دختري پراحساس؛ به قلمرو خصوصيِ وجودي سراپا زنانه، با غمها،
شورها، تجربهها و دشواريهاي روزمرة زنِ.
اينبار
فاجعه اينجاست كه فروغ نوجوانِ احساساتي ـ همچون اغلب دختران در اين سن و
سال ـ عاشق مردي شده است از سنخِ مردانِ تاريخِ سلطه مذكر؛ آن هم چه عشقي:
د يوانه وار و افلاتوني! و ما كه همواره با فروغِ شاعرِ روشنفكرِ
اسطورهیيِ پس از تولدي ديگر مأنوس بودهايم. ذهن، در مواجهه با اين پد
يده تراژيك، خطاهاي ذهني شيفته وارش را بهتدريج اصلاح ميكند. يكي از آن
ها همين دريافتن عشق فروغ به پرويز شاپور است.
ذهنِ
اسطوره پرداز، با كلي نگري و پرسش نكردن از جزئيات و دقيق نشدن در
لحظههاي زندگي، گمان ميبرده كه فروغ، پس از رهايي از اسارت پدرسالاري،
در چارد يواري خانه- ازدواجِ ناگزير محبوس بوده و از اسارتي به اسارت ديگر
قدم گذاشته و سپس با جدايي جسورانهاش عليه اين اسارت مضاعف عصيان كرده و
آزادي زنانة محض را به تجربة زيستي خود درآورده است. حتا مجموعههاي ديوار
و اسير و عصيان نيز بر اين ساخت ذهني اسطوره یي صحه گذاشتهاند. به همين
دليل، تصور رابطة عاشقانه فروغ و پرويز شاپور، آن هم به اين شكل يك سويه
و در سطح اين رمانتيسمِ پرسوز و گداز، براي خواننده تقريباً محال و بسيار
دور از واقع است.
فروغ،
چون دختران هم سن و سال خود، شعارهاي عاشقانه تند و آرمان گرايانه
ميدهد: تا آخر عمر با هم بودن، به هم وفادار بودن، خوشبختي ابدي... حتا
ميخواهد براي طفل آينده اش بهترين مادر باشد. گمان ميبرد در فقدان چنين
مادري، خود حتماً همان مادري خواهد شد كه ميپندارد. عشق از خيال ميآيد.
براي همين عاشق ميپندارد كه به هر كاري قادر است. ميتواند كوه بيستون را
جابهجا كند. ميتواند تا آخر عمر در كنار معشوق زندگي كند و خوشبخت باشد.
گمان ميبرد بدون او حتماً ميميرد.
اين
حرفها همه از جنس عشق است، يعني از جنس خيال؛ نه از جنس واقعيت. به همين
خاطر است كه رنگ و بوي شعار به خود ميگيرد. در عين حال، همين ورود
شيداگونه به عالم خيال و عشق، و تداوم غيرصوري و سرشار از صميميت آن، به
تدريج فروغ را از يك دختر عاديِ گرفتار در دايرههاي مجازي خارج ميكند و
به دوران جديدي از زندگي ميبَرد.
نامهنگاريهاي
فروغ نخستين گامهاي كوچك او را به سوي عصيان و شكستن قيدها شكل ميبخشند
و به او قدرت ايستادگي در برابر آداب و رسوم خفقانآور خانواده، سنتِ سنگ
شده و غيرانساني، و عرفهاي ناهنجار و ضد زن محيط اجتماعي را ميدهند. به
قول شاعر فرانسوی، پیامبر فرداهایی است که می خندند. فروغ فرخزاد (اسیر)
به دنیا آمد، سر بر (دیوار) زندان کوفت، (عصیان) کرد و در تلاش (تولدی
دیگر) برای خودش و برای دنیا بود.
فروغ
فرخزاد به دو هنر آراسته بود. هنر خوب زندگی کردن و هنر خوب شعر گفتن. او
هنرمندی بود که به چشم های خود و به خواست خودش اعتقاد داشت. به عوض حاشیه
رفتن ها و بیراهه دويدن ها، داسی به دست گرفته بود و در مسیر خود هر چه
مانع و حشو و زائد بود می برید و راه را آنطور که می خواست هموار می کرد و
اعتنایی نداشت که د یگران چه فکر می کنند و شرایط هم برایش آماده می شد.
کسانی بودند که برای کامل کردن او را به سوی کمال هنری سوق می دادند. حاصل
کار در مجموع، همان چیزی بود که ما به عنوان خواننده می گرفتیم: شعر خوب،
شعر ناب.
آن
هایی که شعر امروز دنیا را می خوانند و معیاری برای سنجش در دست دارند، می
دانند که خصوصیات شعر خوب در میان شاعران امروز بیشتر از همه در شعر فروغ
گرد آمده است که شعریست دقیق، غنی از احساس و تخیل و گسترده در پهنه ی
بینش دنیایی و... در زمانی که شاعر بیشمار است و شعر کم، و دفتر کلمه عرضه
می شود، بی نشانه از حرف، از دست دادن چنین شاعری که آدمی شعرش را بخواند
و لذت ببرد و مقایسه کند، افسوسی بزرگ و دیرپا بهمراه دارد. کسانی که
«بودن» فروغ را قدر می شناختند امروز هم«فقدانش» را ماتم گرفته اند. مرگ
پیشرس فروغ زندگی هنری او را وسیعتر و مسلمتر کرد. به یقین فروغ بدلیل
استعداد و شرایط بی نظیرش در تاریخ شعر جاودانه بی نظیر خواهد ماند.
روز اول پیش خود گفتم دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز اندوه با تردید روزسوم هم گذشت
اما بر سر پیمان خود بودم ظلمت زندان مرا می کشت باز زندانبان خود بودم
آن من دیوانه ی عاصی در درونم های هو می کرد
مشت بر دیوارها می کوفت روزنی را جستجو می کرد
در درونم راه می پیمود همچو روحی در شبستانی بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی می شنیدم
نیمه شب در خواب هیهای گریه هاش را در صدایم گوش می کردم
درد سیال صدایش را شرمگین
می خواندمش بر خویش از چه رو بیهوده گریانی
در میان گره می نالید دوستش دارم، نمی دانی بانگ اون بانگ لرزان بود کز جهانی دور بر می خاست لیک در من تا دور بر می خاست
مرده یی از گور بر می خاست
مرده یی کز پیکرش می ریخت
عطر شور انگیز شب بوها قلب من در سینه می لرزید
مثل قلب بچه آهوها در سیاهی پیش می آمد
جسمش از ذرات ظلمت بود چون به من نزدیک می شد
ورطه ی تاریک لذت بود
می نشستم خسته در بستر خیره در چشمان رویاها زورق اندیشه ام،
آرام می گذشت از مرز دنیاها باز تصویری غبار آلود زان شب کوچک،
شب میعاد زان اتاق ساکت سرشار از سعادت های بی بنیاد
در سیاهی دست های من می شکفت
از حس دستانش شکل سرگردانی من بود بوی غم می داد
چشمانش ریشه هامان در سیاهی ها قلب هامان،
میوه های نور یکدیگر را سیر می کردیم
با بهار باغ های دور می نشستیم خسته در بستر خیره در چشمان رویاها زورق اندیشه ام،
آرام می گذشت از مرز دنیاها روزها رفتند و من دیگر خود
نمی دانم کدامینم آن من سرسخت مغرورم یا من ملوب دیرینم
بگذرم گر از سر پیمان می کشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید عاقبت روزی به دیدارم.
ماخذ: د فترهاي شعري فروغ و نقدونظرها.
0 Comments